eight ball





توپ هایم توی سوراخ ها نمی روند
و دست هایم بدجور می لرزند.
از بازی های نوبتی بدم می آید.
توپ هایمان به هم می خورند
و چوب هایمان
درست مثل نگاه هایمان
هیچ گاه با هم تلاقی نمی کنند...


تو تمامش کن.
حالم از هر چه توپ سیاه است به هم می خورد...

نظرات 2 + ارسال نظر
غریبه دوشنبه 11 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 09:09 ق.ظ http://www.matroud.com

تو خالی :
من و تو یه جورایی مثل همیم ، واسه خودمون مینویسیم و هیچکس نمیفهمه چی گفتیم .
خمب معلومه اینجوری کسی کامنت نمیذاره .
با اجازه در میان دوستانم قرارت دادم .
امیدوارم که موفق و شاد باشی .

ایشتر دوشنبه 11 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 11:24 ق.ظ http://ishtar.persianblog.com

از تلاقی نگاهم میترسم..چشمونمو میدزدم...فکر میکنم..منم ترسوم...راستی...با تمام ترسهایم من نیز شیفته ی شبها هستم...
و عاشق قلم دیوانه وارت رفیق!
موفق باشی..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد