من از دو چیز تشکیل می شوم:
تنم،
و حرف هایم...
***
شاید درد بدکاره ها دو چیز باشد:
آنچه را می دهند هنوز دارند،
و آنچه را می دهند هیچ گاه نمی توانند پس بگیرند...
***
آن گاه که کنار خیابان تو ایستادم
خود فروشی پست بودم
که به جای تنش
حرف هایش را می فروخت...
کاش لا اقل
قبل از این که پاچه ی حرف هایم را بالا بزنم
برایم بوق زده بودی.
پ ن : ویرایش شد.
میبینی پائیز از راه رسیده...همه چیز زرد شده...همه جا یخ بسته...دستانش کم کمک یخ میبنده و بغض انتظار در گلویش
منجمد میشه...دیگه راهی برای خود فروشی باقی نیست...حرفها یخ میزنند..آدما سنگ میشن..بدن زیبایش یه دفعه سرد میشه..تن اون یخ میزنه..قطره ی اشکش دگه پائین نمیاد تن اون سرد شده...بدن زیبا و لطیفش دیگه گرما نداره...میشنوی؟این صدای تهوع اور موریونه های گور و ؟که توی هر سوراخ به دنبال جسد شاپرکی میگردند؟
تن شاپرک قصه مونو با خود میبرن..نه دیگه حرفی میمونه نه بدنی!
از این فساد تن و تنهایی و مرگ بیزارم...
من دلم سخت گرفتاست از این...
اونقده دلم واسه این جا تنگ شده بوود .
این پستت خیلی قشنگ بود . خیلی .
کاش ویرایشش نمی کردی!
خوشگل نوشته بودی ... مثل ریش عنابیت که بعضی وقتها فرصت حضور پیدا میکنه