وقتی رفتم کلاس دوم خونه مون عوض شده بود. خب مدرسه م هم عوض شد. شد محدث قمی. هیشکی رو نم شناختم. یه معلم خیلی بداخلاق هم بهم افتاد. حتی وقتی واسه رای دادن به خاتمی رفتم به دبستان قدیمیم و خانم نفریه رو دیدم، لبخند به چهره نداشت.

حسام امامی مبصرمون بود. از اون آدمایی که انقدر خوبن حتی اگه ناظم مدرسه روز اول کلاسا میومد که رندوم یکی رو فعلاً مبصر کنه که اسم بچه ها رو تا قبل این که معلم بیاد بنویسه، مطمئناً حسام امامی رو انتخاب می کرد. در غیر این صورت ناظمه یه اشکالی داشت.

خوب بودن امامی بود که ملزمش می کرد به من نزدیک شه. منی که ساکت بودم و ترسیده، ولی وقتی حسام امامی باهام دوست شد یه خورده تو این مدرسه ی جدید اعتماد به نفس پیدا کردم. اونا کوچه روبرویی ما میشستن. اول با هم دوست شدیم، بعد فهمیدیم که خونه مون نزدیک همه. البته که قبل از این که بفهمیم با هم دوست شده بودیم. قبل از این که به خودمون بیایم... ولی منطقیش اینه که فکر کنیم چون خونه مون نزدیک هم بود با هم می رفتیم مدرسه و با هم برمی گشتیم. پس دوست شدیم. یه روز که خانم نفریه یه خورده دیرتر اومد سر کلاس بچه ها حسابی رو میزا ریتم گرفته بودن و بپر بپر می کردن. منم می رقصیدم ولی تنها نبودم. حسام امامی هم سعی می کرد بچه ها رو ساکت کنه ولی چون تلاشش با خنده همراه بود هیشکی بهش توجه نمی کرد. وقتی خانم نفریه اومد تو کلاس مثل این که یه طلسم یهویی باطل شده باشه همه خشک و دست به سینه سر جاشون نشسته بودن. غیر از من که دو تا دستام تو هوا بود و امامی که پای تخته اسم می نوشت. زل زده بود تو چشام. نگاهش سنگین بود که فهمیدم، و گر نه خودم که یخ کرده بودم. اخم خانم نفریه چیزی نبود که آدم بتونه ازش چشم برداره. با قدم های محکم و کوتاهش اومد سمت من. اگه یه خورده تندتر می اومد کم تر عذاب آور می شد. در حالی که هر دو گوش منو می کشید  من تو چشمای حسام امامی نگاه می کردم که تو چشای منو نگاه می کرد. من بد بودم و اون خوب بود.

 ما فقط اون سال با هم همکلاسی بودیم. ولی سال سوم و چهارم هم با هم رفتیم مدرسه و اومدیم. تو همون سالا بود که امامی اون کارت سال نو مبارک رو بهم داد. نمی دونم چی شد که سال پنجم با یه آدمای دیگه ای می رفت و می اومد. گاهی تو راه همدیگه رو می دیدیم. شاید بعضی وقتا سلام هم می کردیم. نمی دونم چی شد... یا چیزی نشد یا انقدر مهم نیست که یادم مونده باشه. فقط گاهی وقتا خیلی چیزا رو تقصیر بزرگ شدن آدما انداختم. تقصیر تجربه هاشون. به زعم خودم من حسام امامی رو از دست دادم. هر چند ما سال های خوبی رو پشت سر گذاشتیم، ولی من هنوز به کسی نیاز داشتم که وقتی گوشامو می کشن تو چشاش نگاه کنم و بهم هر بار بگه که نفریه تشدید داره،چون تنها کلمه ایه که مطمئناً تو دیکته ی هر روزمون تکرار می شه...و به کسی که بهم بگه پدرسگ فحش واقعاً بدیه...نمی دونم

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
maral پنج‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 12:53 ق.ظ

:)
delam vase bloget tang shode bud

ساناز شنبه 11 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:45 ق.ظ http://artemhs000.blogfa.com

خیالت راحت باشه تو تو از دست دادن آدما کلی تبحر داری

کامیگولا دوشنبه 11 دی‌ماه سال 1385 ساعت 12:47 ب.ظ

نمی دونم چرا هر کسی رو که دوست داریم یا احساس خوبی بهش داریم در یک ارتباط منطقی از دست می دیم. نمونه اش همین بچه هایی که هنوز با افغانی ها کار می کنند اما وقتی برای ما ندارند. یا اونای دیگه که مثل سگ و گربه زدن به تیپ همدیگه. فکر میکنم هر کسی رو که ازش خوشمون میاد باید باهاش قطع رابطه کنیم! اینجوری اونا هم زیاد عذاب وجدان ندارن........

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد