شمع ها را چیده بودم دور اتاق. روی میزها، کنار کتاب ها،طاق پنجره. هفده تا شمع. آن موقع نمی دانستم. بعداْ شمردمشان. شمع های کلفت و کوتاه. همه سفید، مات. خودمان را در اتاق تصور کرده بودم. با چراغ های تاریک و شمع های روشن حرف های معمولی مان را می زدیم. لبخند می زدیم. حالا که اتاق را نشانت می دهم سرپا ایستاده ایم. هیچ کداممان لبخند نمی زنیم و حتی شاید اخم کرده ایم. اتاق قشنگی ست... و شمع های بودار... ولی سفیدند. سفید مات. و کوتاه. حرف های معمولی مان را می زنیم. با شمع های بودار و چراغ باز. از اتاق بیرون می رویم.

دیگر بقیه اش بسط و گسترش است. بیخودی. اصل جریان همین است. اصل قصه. این که وقتی به رخت خوابم می روم، قبل از این که چراغ را ببندم دور و بر اتاقم را نگاه نمی کنم. چراغی که اگر در تختم دراز بکشم هیچ کلیدی دم دستم نیست برای خفه کردنش. آدم قبل از این که بخوابد فکر می کند. انقدر که دیگر دارد خوابش می برد. پس می خواهد از شر چراف خلاص شود. ولی باید از جایش برخیزد،کلید را بزند و به تخت خوابش برگردد، پس فکر می کند. تو را نمی دانم، ولی من فکر می کنم. و از بوی اتاقم حالم به هم می خورد... از بوی اتاق قشنگم.

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
palina دوشنبه 14 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:31 ق.ظ http://khamoshi.blogdky.com

میشود بهر طریقی شمع اطاق را بلاخره خاموش کرد.
ایکاش میشد شمع ذهنمانرا از نا خواسته ها پاک میکردیم.
شاد باشی

maral دوشنبه 14 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 02:51 ق.ظ http://wildflowerinstarlitheaven.blogspot.com/

ax haye mehmoonito didam. va hamoontor ke ax ha neshun midan yeki dare film migire, un film ro be hamraahe baghieye filmhayee k e ba men bedehkari foran be mamanam beresun,
dafeye dige ham On mishi BUZZ bezan.
MARAL

کامیگولا سه‌شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:12 ق.ظ

سلام. من اینجا مجبورم اعلام کنم که اون فیلم کپی رایت داره و همچین الکی هم نیست که تو خالی بخواد و اینکارو انجام بده.
در ضمن یکی از اون شمعا هنوز کامل خاموش نشده که قصه ما به سر رفت و شعله فیلم بسیار مبتذلی را که برای بالای هجده خوانده بودم که بیایی ولی حالا چرا من دارم بیخودی حرف می زنم بی وفا؟
عجب چیزیست جریان سیال ذهن!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد