وقتی می ایستم کم می آورم. یک نفس باید رفت. وقتی می نشینم. آدم نباید بفهمد. نباید نگاه کند. وقتی می ایستد نگاه می کند و می بیند که کجا ایستاده است. می تونم بپرسم این را برای چه کسی نوشته ای؟ نه. این یکی هم در کوه اتفاق می افتد. دلم برای کوه تنگ شده است. حال ندارم ولی. حالا خیلی نزدیک ترم به کوه از همیشه. حسش نیست. دارم هر روز زشت تر می شوم. مثل پیرزنی که خودش را خیس می کند. فرش را. و نمی شوید.چیزی مهمان هایش را آزار می دهد، ولی خودشان هم نمی دانند که بوی شاش خشک شده است. کم تر سر می زنند. تنها می شوم. و زشت تر. پیرزن ها بیش تر به همه چیز چنگ می زنند، ولی توانشان از همیشه کم تر است. همین طور می شود که هیچ چیز نمی ماند. هر چه قدر که چنگ می زنی. مثل لحظه ای که تایتانیک در آب فرو می رود، در حالی که دماغه اش رو به آسمان است. مثل وقتی که سقوط می کنی. وقتی سقوط می کنی می فهمی کجا هستی. مثل وقتی که می ایستی. من هزار بار سقوط می کنم و هزار بار زشت تر می شوم. این حرف ها زا به هیچ کس نگو، خب؟ به هیچ کس. می توانم بپرسم برای کی..؟

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
کامیگولا سه‌شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:19 ق.ظ

خرابه دیوار بلندی که من بودم
وتو
که چشم و گوشی بر من کشیدی.
قلب شدم و تپیدمت
مشت شدم و شعارت دادم
حنجره شدم و فریادت زدم.
آسمانم شدی و مرا در بر گرفتی
افسوس که چشمانم رابستی.
و در من پنجره ای رو به تهی باز شد.
*‌‌ * *
اکنون
تنها سگان در من می نگرند
با لذت شهوتناک شاشیدن
پای یک
دیوار
سوراخ
کوتاه!

leila جمعه 1 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 07:02 ب.ظ

salam kheyli az matalebi ro ke ta hala neveshtido khondam
kheyli khob minevisid
movafagh bashid

مصطفی یکشنبه 3 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 06:23 ب.ظ http://poshtekooh.blogspot.com

استوار بمان چون کوه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد