فرودگاه امام فرودگاه بزرگی محسوب می شود. ظاهری شیشه ای دارد. ظاهراً قرار بوده تمام چیزهای تویش دیده شود. ولی بعداً به خاطر حجب خاصی که روی همه چیزمان بعد از مدتی می نشیند روی شیشه های بین قسمت های مختلف کاغذهایی به بهانه ی تبلیغات چسبانده شده. وسط بیابان و در صد کیلومتری قم واقع است.
هیچ وقت شبیه کسانی که دوست دارم شبیه شان باشم نمی شوم. آدم هایی که همیشه می خندند. لاغرند و لباس های ولنگ و واز می پوشند. پیراهن روشن، شلوار تیره، کوله، و می خندند. سعی کرده بودم شبیه آن ها باشم. خیلی ذوق داشتم عکس العملش را ببینم. تا نزدیک های ماشین هم که رسیدم هنوز مرا نشناخته بود. وقتی شناخت صورتش را برگرداند. شاید یک چیزی هم گفت. مثل واااای! شیشه بالا بود. نمی شنیدم. وقتی نشستم توی ماشین گفت اگر عکس بدون ریش ازت ندیده بودم اصلاً نمی شناختمت. عین جاکشا شدی.
پیمان رانندگی می کرد. من هنوز گریه می کردم. تا وقتی هنوز از پشت کاغذا دیده می شد می خندیدم. نمی دونم این نیرو رو از کجا آورده بودم. هنوز داشتم گریه می کردم. تو ماشین ما کس دیگه یی نبود. هنوز پونصد متر هم نرفته بودیم که بهش گفتم بزنه بغل. هیشکی رو نداشتم که بهش زنگ بزنم. پیاده شدم. پنج شیش قدم تو بیابون جلو رفتم. جیغ زدم. انقدر که دیگه صدام در نمی اومد. دیگه فقط گریه کردم. در حالی که دو تا دستمو بین زانوهام گذاشته بودم و سرم به پایین خم بود. پیاده شد و منو برد تو ماشین.
از آن هایی که هر وقت باید حرف بزنند حرف می زنند. از آن هایی که می توانند راجع به رشته ی تحصیلی شان یک عالمه حرف بزنند. کم مشروب می خورند و نمی رقصند، مگر با گیلاسی مشروب در دست راست و در حال حرف زدن. ( احتمالاُ در رابطه با رشته ی تحصیلی شان). روابط عمومی قوی ای دارند و همیشه لبخند می زنند...
بی خیال
خیلی خفن مینویسی
رش قغفائ قشش ناخخذ دثلشا ئهیشقشد!
weblogeto doost daram khare !
ki enghadr marmooz boode ? :D
دوباره خوندم...خوبتر