بیخودی توی حال پذیرایی راه می رم. هوا کم کم روشن شده و من نفهمیدم. خیلی وقته که با هم تو یه اتاق نمی خوابیم. شاید همین باعث شده انقدر نگرانش باشم. صدای ناله ی بی یورک منو به خودم می آره. شب های پیش بیش تر ناله می کرد. حالا دیگه نگران کم شدن ناله هاش هم می شم. آروم می رم توی اتاق و دستمو می ذارم رو پیشونیش. اخم می کنه و با دهن بسته ناله می کنه که یعنی بردار. بعد از پنج شیش دقیقه که تو سکوت می گذره و صورتش هیچ تغییری نمی کنه آروم کنارش دراز می کشم. صورتش به سمت دیواره و صورت من به پشت اون. سعی می کنم تخت تکون نخوره. به موهاش خیره می شم و به گردنش که حالا احساس می کنم چروک داره. فکر می کنم اگه در اتاقش رو قفل نمی کنه شاید به خاطر اینه که به کمکم احتیاج داره. اوایل یه موقع هایی بعد از چند روز که بغلم می کرد می گفت دلم برات تنگ شده بود. در حالی که تمام مدت با هم بودیم. هنوز هم زبونش رو نمی فهمم. اون به زبون مادریش هذیون می گه. دیمین رایس از دم در اتاق رد می شه.نمی دونم کی اومده خونه. شایدم خوابیده بوده. فقط یه پیرهن سفید اتو شده پوشیده که تا بالای زانوش می رسه.رفته تو اتاق من، چون صدای پیانو اومد.یه لحظه. چندتا نت بی ربط. نمی دونم کی پیانو رو آوردم این خونه. از وقتی بی یورک مریض شده از خونه بیرون نرفتم. آلبوم جدیدش در حالی منتشر شد که خودش مریض تو خونه افتاده بود. دیمین رایس دوباره از دم اتاقمون رد می شه. شلوار پارچه ای مشکی من رو پوشیده. نمی دونم چرا در اتاق رو باز گذاشتم. البته ما همیشه ترجیح دادیم یکی پیشمون باشه. یکی ببینتمون. وقتایی که بقیه هستن آغوش هامون طولانی تر می شه. می شد.

کاش پویا شمال نبود. اون وقت دوتایی می بردیمش دکتر. مثل اون موقع که منو برد دکتر. ولی خیلی وقته از پویا خبری نیست. رفته شمال که منو واسه ی تولدم سورپریز کنه. یادم نیست اینو از کجا می دونم. یکی لوش داد. ولی کاش این جا بود. من یه عالمه کادو نمی خوام می خوام بی یورکو ببرم دکتر. اون با من تنها نمی آد. وقتی پویا هست همه ش می خنده. با من تنها هیچ جا نمیاد. موبایل پویا قطعه. باطریشو در آورده که نتونم مچشو بگیرم.

دستمو می برم تا موهاشو ناز کنم. دستمو پس می کشم. حس می کنم فهمید. یاد اون روزی می افتم که شقایق هی می گفت بی یورک مریضه. من می گفتم ولی عالیه. اون می گفت ولی مریضه، من می گفتم ولی عالیه... مطمئنم که هیشکی خونه نیست. هیچ صدایی نمیاد و کاملاً روز شده. دیمین رایس هم رفته. بعضی وقتا فکر می کنم شاید منو بی یورک فقط در رویای اون وجود داریم... یا شاید اون فقط تو رویای ما... بابام خم می شه و می بوستم. از اتاق می ره بیرون و به مامانم می گه بیدار نمی شه. مامانم می گه خیلی خسته س... کاش درو بسته بودم.

روی یه تپه ی پوشیده از استپ دراز کشیدم و دارم آسمونو نگاه می کنم. سرمو بر می گردونم. پویا رو می بینم که داره با یه بغل کادو نزدیک می شه. کادوهایی که فقط تو بغل خودش جا می شن. تظاهر می کنم چیزی نمی دونم...

 

 

 پ ن: بی یورک

پ ن ۲: دیمین رایس

 

 

 وقتی می ایستم کم می آورم. یک نفس باید رفت. وقتی می نشینم. آدم نباید بفهمد. نباید نگاه کند. وقتی می ایستد نگاه می کند و می بیند که کجا ایستاده است. می تونم بپرسم این را برای چه کسی نوشته ای؟ نه. این یکی هم در کوه اتفاق می افتد. دلم برای کوه تنگ شده است. حال ندارم ولی. حالا خیلی نزدیک ترم به کوه از همیشه. حسش نیست. دارم هر روز زشت تر می شوم. مثل پیرزنی که خودش را خیس می کند. فرش را. و نمی شوید.چیزی مهمان هایش را آزار می دهد، ولی خودشان هم نمی دانند که بوی شاش خشک شده است. کم تر سر می زنند. تنها می شوم. و زشت تر. پیرزن ها بیش تر به همه چیز چنگ می زنند، ولی توانشان از همیشه کم تر است. همین طور می شود که هیچ چیز نمی ماند. هر چه قدر که چنگ می زنی. مثل لحظه ای که تایتانیک در آب فرو می رود، در حالی که دماغه اش رو به آسمان است. مثل وقتی که سقوط می کنی. وقتی سقوط می کنی می فهمی کجا هستی. مثل وقتی که می ایستی. من هزار بار سقوط می کنم و هزار بار زشت تر می شوم. این حرف ها زا به هیچ کس نگو، خب؟ به هیچ کس. می توانم بپرسم برای کی..؟

 

 

 

شمع ها را چیده بودم دور اتاق. روی میزها، کنار کتاب ها،طاق پنجره. هفده تا شمع. آن موقع نمی دانستم. بعداْ شمردمشان. شمع های کلفت و کوتاه. همه سفید، مات. خودمان را در اتاق تصور کرده بودم. با چراغ های تاریک و شمع های روشن حرف های معمولی مان را می زدیم. لبخند می زدیم. حالا که اتاق را نشانت می دهم سرپا ایستاده ایم. هیچ کداممان لبخند نمی زنیم و حتی شاید اخم کرده ایم. اتاق قشنگی ست... و شمع های بودار... ولی سفیدند. سفید مات. و کوتاه. حرف های معمولی مان را می زنیم. با شمع های بودار و چراغ باز. از اتاق بیرون می رویم.

دیگر بقیه اش بسط و گسترش است. بیخودی. اصل جریان همین است. اصل قصه. این که وقتی به رخت خوابم می روم، قبل از این که چراغ را ببندم دور و بر اتاقم را نگاه نمی کنم. چراغی که اگر در تختم دراز بکشم هیچ کلیدی دم دستم نیست برای خفه کردنش. آدم قبل از این که بخوابد فکر می کند. انقدر که دیگر دارد خوابش می برد. پس می خواهد از شر چراف خلاص شود. ولی باید از جایش برخیزد،کلید را بزند و به تخت خوابش برگردد، پس فکر می کند. تو را نمی دانم، ولی من فکر می کنم. و از بوی اتاقم حالم به هم می خورد... از بوی اتاق قشنگم.

 

 

if i was a rich man

 

در کفه ی ترازوی هیچ کس سنگینی نمی کنم.

کسی به خاطر من نمی آید،

کسی به خاطر من نمی ماند...

 

هیدروژن و نه از هوا سبک ترند،

و دوستت دارم از سرب سنگین تر...

 

کاش دوستت دارم هایم را خرج نکرده بودم.

حالا با کوله ای پر از هیدروژن و نه

در کفه ی ترازوی هیچ کس

                              سنگینی نمی کنم.

 

 

 

من فونت فارسی ندارم، انقدر فحشم ندین!

 

 

سالهایت را هر جور که بخواهی می توانی به یاد بیاوری. عیدهایت را.این حق به تو داده شده... من امسال را با نگرانی هایم به یاد خواهم آورد... نگرانی این که وقتی مارال می خواهد از گریه کردن حرف بزند فکر کنند می خواهد داد بزند... برای این جور چیزها که لغت جدا ندارند. یا وقتی سولماز لبخند می زند هیچ کدام از این نروژی ها نفهمند بغض دارد،یا تو وقتی که سردت می شود... آن جا که تویی همیشه سرد است...

 

سال هایمان را هر طور که بخواهیم می توانیم به خاطر بسپاریم...سالی که ۲۹۳ تا اس ام اس خیلی توپ گرفتم سر سال تحویل... سالی که فلانی ازدواج کرد...سالی که این به دنیا اومد،اون از دنیا رفت...سالی که اسباب کشی کردیم رفتیم فلان جا...سالی که فلانی رفت...سالی که اینا رفتن...سالی که خیلیا رفتن...سالی که دیگه هیچ کس نیست... نگرانم...

 

 

 

به تو خیانت کردم. شاید آن لحظه که در آغوشت گرفته بودم، و در آینه خودم را می دیدم... چه لحظه ی باشکوهی بود... چه باشکوه است گناه...به تو خیانت کردم وقتی لباس هایت ا بوییدم. و مواظب بودم که سر نرسی،در عین حال که می ترسیدم بویت در شش هایم تمام شود. تو نمی دانستی...حتی آن لحظه که در آغوشت گرفتم برای بو کشیدنت اجازه نگرفته بودم.

 

خوابت را می بینم.مرا ببخش...مرا ببخش...

 

 

تمام این صداهای تکراری که هیچ وقت بهشان گوش نکردم. گوش نکردیم.برای این که زیر گریه نزنی باید با بند یک کیفی ور بروی.یا همین صداهای تکراری را گوش کنی...چه قدر زیاد شده اند.مخصوصاً ۷۷۷ ها و ۵۵۵ ها.شاید به خاطر همین بیش تر می بینمشان. به خاطر این که نزنم زیر گریه. توی این شهر یک غریبه ام. آن قدر که تو در شهر خودت نیستی. شهری که هنوز شاید نه تو خودت را آن جا شهروند می دانی، نه شهروندها آن جا را شهر تو. همدردی آدم ها را به هم نزدیک می کند.آدم های این جا هنوز نمی دانند که غریبه اند. وگرنه شاید من این طور تنها نبودم. قدر این درد شهروند نبودن را باید دانست... ۴۴۴ ها هم زیاد شده اند.آن قدر  که باورم نمی شود. نکند ما هم یک روز سوار یکی از همین ۹۹۹ ها بوده ایم و خودمان نمی دانستیم...و بهشت سر راهمان بوده است...

 

به خاطر همین ها نمی نویسم. به خاطر همین اشک ها که در چشم هایت حلقه زده اند، یا شاید هم...

 

ما هر دو به یک اندازه غریبیم.

 

 

فکر می کنم وقت هایی که دوستت دارم باید بیش تر از همیشه از خودت متنفر باشی. تنها تو می دانی...استاد دانشمند آینده...وقتی که به خاطر کج نشستنت آستین چپ کاپشنت کوتاه شده و نمی توانی جا به جا شوی،چون اگر در را بیش تر باز بگذاری ممکن است راننده غر بزند یاد من بیفت. هنرمند افتخارآفرین آینده...اگر کسی آن قدر به من نیاز داشت که گریه می کرد...مخصوصاً اگر گفته بودم من که اینجام!..من که اینجام برای چی...یادم نیست...برای چی بغلم می کنی یا برای چی گریه می کنی...شاید برای چی گریه می کنی ولی منظورت همان برای چی بغلم می کنی...نمی دانم.نمی دانم در سرم چه می گذرد. شاید من هم سعی می کردم از دستش خلاص شوم..به ازای هر روز که خورشید طلوع می کند به شما امتیاز می دهیم...دیگر آستینم را فراموش کرده ام. وقتی دور زد باید چشمانم را کامل باز کنم.وقتی دوستت دارم بیش تر از همیشه از خودم متنفرم.سرم از خواب درد می کند ولی خوب شد حداقل...

 

 

 

شکست خوردم. تمام. حافظه یک توانایی نیست... فراموش کردن توانایی ست. نعمتی که به ما ارزانی شده. شکست، قلکی که هر روز سکه هایم را در آن ریختم. مهم نیست، بوسه هایت و نوازش هایت فراموش می شوند... حتی،حتی لبخندهایت. آدم ها یاد می گیرند که در صورتت بخندند، یا حتی سرت داد بکشند... یاد می گیرند که جواب نگاه های طولانی ات را ندهند...شکست. و تویش هیچ نبود. نه حتی یک سکه. می شوند مثل کسی که دستگیره ی صندلی جلو را قاپ می زند، هر چند تو اول صف بوده ای. چه اهمیتی دارد؟ من بین کسانی که ازشان تبلیغ می گیرم و نمی گیرم فرق می گذارم،هر چند همه ی کاغذها به سطل زباله می روند... مردی که امروز از او تبلیغ یک کاندیدا را گرفتم مرا به خاطر خواهد داشت؟ اگر بعد از شکست بفهمی کم تر از آن چه فکر می کردی جمع کرده ای فرق می کرد...تمام سکه هایم...حتی

 

 

 

یه پسر کوچولو می شناسم که تازه شروع کرده به خواب دیدن. آدما از یه سنی مغزشون امکان خواب دیدن رو پیدا می کنه. وقتی بهش اصرار می کنی که خوابشو تعریف کنه تا یه جایی می گه... بعد حوصله ش سر می ره می گه: اصلاً تو که خودت بودی اون جا!

 

من یه پسر کوچولو ام.منم مغزم نفهمیده که آدما باهام تو کله م نیستن. به خاطر همین خیلی وقتا تو ذوقم می خوره... می گم این که خودش هست! این که خودش می دونه...کاش بزرگ شم.

 

 

 

وقتی گریه می کنم نامردی اگر بغلم کنی.چه قدر بی معرفتی. ما هم رزم بودیم. در تمام این سی و سه روز با هم جنگیده ایم. در همین برف ها، با گلوله های برفی واقعی. چه قدر بی معرفتی اگر حالا که جنگ سی و سه روزمان تمام شده است نگاهم نمی کنی. نگاه آن کاری نیست که تو می کنی، کاری که تو می کنی چرخاندن چشم ها و فکوس ناخوداگاه است. بچه ها و مادرانشان می میرند و من گریه می کنم. چه طور از من می ترسی وقتی تمام سلاح ها در دست توست؟

وقتی گریه می کنم خودخواهی اگر بغلم کنی. از من فیلم بگیر. من از رسوا شدن نمی ترسم. شاید تو هم روزی فیلم ها را نگاه کنی...زن ها را،وبچه ها

 

 

 

 

وقتی رفتم کلاس دوم خونه مون عوض شده بود. خب مدرسه م هم عوض شد. شد محدث قمی. هیشکی رو نم شناختم. یه معلم خیلی بداخلاق هم بهم افتاد. حتی وقتی واسه رای دادن به خاتمی رفتم به دبستان قدیمیم و خانم نفریه رو دیدم، لبخند به چهره نداشت.

حسام امامی مبصرمون بود. از اون آدمایی که انقدر خوبن حتی اگه ناظم مدرسه روز اول کلاسا میومد که رندوم یکی رو فعلاً مبصر کنه که اسم بچه ها رو تا قبل این که معلم بیاد بنویسه، مطمئناً حسام امامی رو انتخاب می کرد. در غیر این صورت ناظمه یه اشکالی داشت.

خوب بودن امامی بود که ملزمش می کرد به من نزدیک شه. منی که ساکت بودم و ترسیده، ولی وقتی حسام امامی باهام دوست شد یه خورده تو این مدرسه ی جدید اعتماد به نفس پیدا کردم. اونا کوچه روبرویی ما میشستن. اول با هم دوست شدیم، بعد فهمیدیم که خونه مون نزدیک همه. البته که قبل از این که بفهمیم با هم دوست شده بودیم. قبل از این که به خودمون بیایم... ولی منطقیش اینه که فکر کنیم چون خونه مون نزدیک هم بود با هم می رفتیم مدرسه و با هم برمی گشتیم. پس دوست شدیم. یه روز که خانم نفریه یه خورده دیرتر اومد سر کلاس بچه ها حسابی رو میزا ریتم گرفته بودن و بپر بپر می کردن. منم می رقصیدم ولی تنها نبودم. حسام امامی هم سعی می کرد بچه ها رو ساکت کنه ولی چون تلاشش با خنده همراه بود هیشکی بهش توجه نمی کرد. وقتی خانم نفریه اومد تو کلاس مثل این که یه طلسم یهویی باطل شده باشه همه خشک و دست به سینه سر جاشون نشسته بودن. غیر از من که دو تا دستام تو هوا بود و امامی که پای تخته اسم می نوشت. زل زده بود تو چشام. نگاهش سنگین بود که فهمیدم، و گر نه خودم که یخ کرده بودم. اخم خانم نفریه چیزی نبود که آدم بتونه ازش چشم برداره. با قدم های محکم و کوتاهش اومد سمت من. اگه یه خورده تندتر می اومد کم تر عذاب آور می شد. در حالی که هر دو گوش منو می کشید  من تو چشمای حسام امامی نگاه می کردم که تو چشای منو نگاه می کرد. من بد بودم و اون خوب بود.

 ما فقط اون سال با هم همکلاسی بودیم. ولی سال سوم و چهارم هم با هم رفتیم مدرسه و اومدیم. تو همون سالا بود که امامی اون کارت سال نو مبارک رو بهم داد. نمی دونم چی شد که سال پنجم با یه آدمای دیگه ای می رفت و می اومد. گاهی تو راه همدیگه رو می دیدیم. شاید بعضی وقتا سلام هم می کردیم. نمی دونم چی شد... یا چیزی نشد یا انقدر مهم نیست که یادم مونده باشه. فقط گاهی وقتا خیلی چیزا رو تقصیر بزرگ شدن آدما انداختم. تقصیر تجربه هاشون. به زعم خودم من حسام امامی رو از دست دادم. هر چند ما سال های خوبی رو پشت سر گذاشتیم، ولی من هنوز به کسی نیاز داشتم که وقتی گوشامو می کشن تو چشاش نگاه کنم و بهم هر بار بگه که نفریه تشدید داره،چون تنها کلمه ایه که مطمئناً تو دیکته ی هر روزمون تکرار می شه...و به کسی که بهم بگه پدرسگ فحش واقعاً بدیه...نمی دونم

 

 

یک بار نجاتم بده .

هرچند هر لحظه به تو احتیاج دارم

 

تنها یک بار نجاتم بده

تا بتوانم احتیاج داشته باشم ...

 

 

 

روز اول - فرزندم به دنیا می آید ولی من نمی توانم در بیمارستان حاضر شوم ، فقط می دانم که به دنیا آمده .

روز دوم - من به فرزندم خواندن یاد می دهم .

روز سوم - فرزندم بلد است بگوید مامان ، آب ، نان . هنوز اسم مرا یاد نگرفته است .

روز چهارم - فرزندم هنوز خواندن یاد نگرفته است .

روز پنجم - فرزندم مرا به پارک ، گردش و باغ وحش می برد .

روز ششم - فرزندم هنوز اسم مرا یاد نگرفته است ، او حالا خواندن بلد است .

روز هفتم - حالا می فهمم که فرزندم همیشه اسم مرا بلد بوده است ، اما من پدر او نیستم .  

 

 

وقتی زنگ می زنم به خانه و می گویم که امشب شام را بیرون می خورم به خانواده ام، به خانه ام و به مادرم خیانت کرده ام. تو فقط دست تکان می دهی.

 

 

 

اون وقته که تو تختم می شینم و آهنگی که تو گوشمه رو گوش نمی دم و گریه هم نمی کنم و هیچ کاری نمی کنم. می دم آهنگ بعدی و آهنگ بعدی هم که به دادم نمی رسه هیچ،تازه فکر می کنم اصلاً چه چیز مزخرفیه این موسیقی. I miss you.و وقتی صبح از خواب بلند می شم باورم نمی شه که هنوز سر پام. دستام سر جاشونن و کله م هنوز همون اندازه ایه که بود. حتی می تونم از جام پا شم. miss در زبان این اجنبی ها هم معنی گم کردن می ده،هم از دست دادن، هم دلتنگ شدن. مثل موقعیه که دستتو تند تند به موهات می کشی. فکر می کنم وقتی از دست میدمت یه چیزی از چشام می زنه بیرون. و من همیشه می ترسم از این که دلم برات تنگ شه.یه مقاله خوندم که یکی توش گفته بود اگه دوباره زندگی کنه چیکار می کنه. خیلی باحال نوشته بود. از دست من کاری بر نمی آد. اگه تو می خوای کاری کنی من قول می دم دوباره زندگی کنم.

 

بچه که بودم می ترسیدم از  این که هیچ وقت اسم خیابونا رو مثل مامانم یاد نگیرم. این همه خیابون که مامانم می دونست تو کدومشونیم و تازه به راننده ها می گفت می خوایم بریم تو کدوم...از این که یه روزی خودم باید این همه خیابون رو تنهایی برم و همه شون رو بلد باشم می ترسیدم...

تازه وقتی با هواپیما از اصفهان بر می گشتم فهمیدم تو چه جهنم بزرگی زندگی می کنم...تو یه جهنمی که یه عالمه آدم توش چپیده ن و به ناچار به هم نزدیکن...هم محلن...همسایه ان... همسرَن... و دوباره ترسیدم...

از خودم می ترسم. از این همه خیابونی که بلدم ...

 

 

مشکلاتم به چند دسته تقسیم می شوند:

۱ـ مشکلاتی که از پس حل کردنشان بر می آیم، پس حلشان می کنم.

۲ـ مشکلاتی که نمی توانم حلشان کنم،پس با آنها کنار می آیم.

۳ـ مشکلاتی که به آسانی از کنارشان می گذرم.

۴ـ مشکلاتی که نمی دانم چه کارشان کنم، معمولاً صورت مسئله را پاک می کنم.

۵ـ مشکلاتی که حل کردنشان را به بعد موکول می کنم.

۶ـ مشکلاتی که از وجودشان لذت می برم، پس هیچ گاه حلشان نمی کنم.

۷ـ تو.

 

 

 

 

 

کف هر دو دستم مستقیم به سمت توست...

نمی دانم می خواهم لمست کنم،

یا از نزدیک شدن باز دارمت.