تنها سوء تفاهمات ما را کنار یکدیگر نگاه می دارد.

 

 

از موزیک حالم به هم می خوره.

 

 

 

و تمام چیزهایی را که می خواستی محدود کرده بودی به یک... یک چیزی که ارزشی نداشت. تو برایش ارزش قائل بودی. بگوییم یک هویج. و تمام چیزهایی را که می خواستی محدود کرده بودی به یک هویج. آ .

 

و یاد گرفتی که صبر کنی تا درست شود. می دانستی که درست نمی شود. ولی هوز ربط این دو را به یکدیگر نفهمیده بودی. پس صبر کردی. دلت برای هویج تنگ شده بود. هویج که چشمان تو را نوازش می داد و باعث می شد تو هم بخندی. تویی که چه ساده خنده ات می گیرد. تویی که چه آسانی. آسان برای داشتن.و نه برای به دست آوردن. تویی که سوی چشمانت مدام دارد کم می شود.آ . می دانم. تو به همان هویج های بی ارزش نیاز داری...

 

تو آن دختری که امسال در خردادماه اردشیر رستمی می دود.

 

 

 

 

 

سربازی لازم نبود؛

من با تو مرد شدم.

 

 

   لا اقل یک کاری که می توانی بکنی؟ نمی توانی؟ می توانی و نمی کنی. می ترسی. همه چیز همین طور که هست خوب است. همین طور که پیش می رود. همین طور که گه زده می شود به زندگیم. و درست می شود لابد. یک دست که از تویش خورشید می آید بیرون. نه از تویش. از کفش. کفَش رو به سمت من است. یک خورشید از کف دستی که رو به من است می آید بیرون. همه برای یک چیزی هست که می خواهندت. و هیچ کس به خاطر خودت تو را نمی خواهد. خسته می شوم. پوستت از کف دست هایم خسته می شود. خسته می شویم. و آن جا که خسته می شویم ، فقط آن جا که خسته می شویم دست از تلقین لذت بردن می کشیم. بچه که بودم انقدر کلمه ها را تکرار می کردم که فقط خودشان بمانند و معنی شان برود. بچه نبودم.همه چیز از همین جا شروع می شد. بچه نبودم. یک دست که از کفش خورشید می آید بیرون. هیولاها در پارک می چرخند. اگر ببینندم شاید حمله ور شوند، و بچه ها در حال بازی اند. خورشید را توی دست هایت محکم گرفته ای. می توانی. میان هیولاها و بچه ها رهایم کرده ای. با بچه ها خسته می شوم. با هیولاها هم. و فقط آن لحظه که خسته می شویم دست از تلقین لذت برمی داریم. خسته نشده ای؟ می توانی ها! فکر کن؟ از خواب بچه ها و هیولاها که می پرم آن قدر همه چیز تکرار شده که معنی شان از دست رفته است. دست از تلقین لذت برداشته ام. با تو دست می دهم، دستت را در میان دستم می گذاری. حوصله ندارم که بگویم این دست دادن نیست. فقط وقتی خسته می شوم حوصله ندارم بگویم، دستت دارد چرک می کند، و هیولاها به سراغ تاب ها می روند. به سراغ سرسره ها. و به سراغ الاکلنگی که یک طرفش من نشسته ام. خسته ام. خسته ام. خسته ام. خسته ام. خسته ام. خسته ام.خسته ام. خسته ام. خسته ام. خسته ام. خسته ام. خسته ام. خسته ام. خسته ام. خسته ام. خسته ام. خسته ام. خسته ام.خسته ام. خسته ام. خسته ام. خسته ام. خسته ام. خسته ام. خسته ام. خسته ام. خسته ام. خسته ام. خسته ام. خسته ام. خسته ام. خسته ام. خسته ام. خسته ام. خسته ام.خسته ام. خسته ام. خسته ام. خسته ام. خسته ام. خسته ام...

 

 

 

پ ن: نوشته شده به تاریخ ۲/۹/۸۴ ساعت ۳:۴۸

 

 

از این خرس ها نیست که روی شکمشان قلب است، یک کارت پستال ساده ست. قاعدتاً نباید این طوری جنجال به پا کند. جنجال سکوت. پنج نفری بیرون آمده ایم. چون او اتفاقاً دور و بر وانتاین می آید و ما اتفاقاً در همین شب ولنتاین تصمیم می گیریم که برویم به یک گورستانی در این شهر گورستانی که همه جایش را بسته اند در ولنتاین. کنار رودخانه را انتخاب می کنیم،جایی که قبل ترها بدون تو آمده بودیم و صدای این رود گورستانی بیش تر از بقیه جاهاست. نمی دانم کسی بوی تعفن را حس می کند یا نه؟ شاید من حس می کنم فقط. یا ما که داریم در این شهر دفن می شویم. آدم های این جا دیگر به این بو عادت کرده اند. آدم های این جا بوی همین را می دهند. مرده اند.
چون تو را به حکم زنانگی ات بچه ها با ماشین مدل بالاشان می رسانند و ما تا خانه ی من قدم خواهیم زد فهمیده ای که کارت  را باید بدهی بهش. بیا. می گویی و درازش می کنی به سمتش. نگاهت می کند انگار که این چه کاری ست. یا بهتر که بگویم این دیگر چه کاری ست. به خودش که می آید لبخند می زند و پاکت را نگاه می کند و دیگر اصلاً نگاهش را بلند نمی کند. همه می دانیم که باید به شوخی برگزار کنیم. زنانگی ات. اشتباه گفتم زنانگی ات. دختر بودنت. دخترها زنانگی مردها را نمی فهمند، همان طور که زنانگی زن ها را. از ‌‌‌‌‌شُک بیرون می آید، باز می کند، نگاهش را بیخودی روی نوشته ی داخل کارت می گرداند که خواندم و می گوید مرسی. اشتباه کرده ای. هرچند از آن خرس ها نبوده ، یا از آن جعبه ها که تویش پُر پوشال است و وسطش I love you. From the bottom of my heart. ولی افسوس. خیلی وقت است که مرده ام. و تو به یک زنده نیاز داری... کسی که گاه به گاه به گورستان سری بزند، حتی دست خالی، حتی بدون دسته گل یا بطری نوشابه ی خانواده پر از آب که قبرت را بشوید. حتی اگر بدانی که در دیار زندگان عاشق کسی دیگر است شاید خوش حال هم می شوی. ولنتاین مبارک، با آرزوی عشق. بدون امضا. این را وقتی خواب است از ته چمدانش...

 

  

 

کاغذ رو ریز ریز کرد و از پنجره پرت کرد بیرون و حتی زحمت توی آینه نگاه کردن رو هم به خودش نداد. این وقت شب توی آیت الله صدر باید خوشگل تو هوا رقصیده باشن. تصورشون کرد ولی نگاهشون نکرد. دست راستش به فرمون بود و با دست چپش ریخته بودتشون بیرون. بعد هم با انگشت اشاره و شصت دست چپش دو بار لب پایینیشو دوره کرده بود. احتمالاً برای این که کاغذ رو پاره کنه با دست راستش که روی فرمون بوده محکم و با حرص نگهش داشته و با دست چپ ریزریزش کرده.. راستش نمی دونم. اینا رو از خودم در آوردم. من از اون جا می دونم که کاغذ رو که حالا شده کاغذا از پنجره بیرون ریخت. حالا چند بار از چند زاویه ی مختلف این صحنه ی زیبا رو مرور می کنیم. یا دوربینی که روی خطوط وسط اتوبان نصب شده و ماشین دو چرخش رو این ور و اون ور خط مقطع انداخته ( این وقت شب بین خطوط نروندید هم اتفاقی نمی افته) از زاویه ی دوربین کنار اتوبان که برای سرعت های غیر مجاز تعبیه شده، از دوربینی که روی سقف ماشینه... می بینید؟ صحنه ی خیلی قشنگیه... با اون پسزمینه ی سیاه نصف شب تهران و نور زرد چراغ های اتوبان که روی خرده کاغذها افتاده... ولی اون به راحتی از زاویه ی آینه بغل ( که از دوربین روی خطوط مقطع و کنار اتوبان بهتره) چشم پوشی می کنه. پس باید از اون کاغذ متنفر باشه... سرعتش همیشه همین قدر زیاده.نباید بیخودی نگرانش بود. کم تر چیزی می تونه این جوری تکونش بده. انقدر که از یک صحنه ی زیبا چشم پوشی کنه. عاشق زیبایی نیست. عاشق لذته. نمی تونه ببینه که چیزی این لذت رو کم رنگ می کنه. اون کاغذ...

نمی تونه یه نامه ی خداحافظی باشه... نمی تونه نامه باشه اصلاً. هر چند به شخصه با توجه به شناختی که از شخصیت داستانم دارم فکر نمی کنم یه نامه ی خداحافظی بتونه ناراحتش کنه. راستش من می دونم توی اون کاغذ چیه. یا بهتر بگم، چی بوده. فقط می خوام مطمئن شم که تو فکر نمی کنی نامه ی خداحافظیه.

می رسه خونه... و می خوابه احتمالاً... یا چه بدونم فیلمی چیزی نگاه می کنه بعد می خوابه شاید... کلاً یعنی اتفاق خاصی نمی افته. فردای روز می گه گمش کردم ... و همه چیز حل می شه. همه چیز به روش اون حل می شه. چون غیر از این نمی تونه باشه. نمی ذاره که باشه...

تو اتوبان های تهران باید آروم روند. چون خودم دیدم که مثلاً از چمران چند بار عابر پیاده رد شد. خودم هم یه بار مجبور شدم این کارو بکنم... ولی تو مدرس از این خبرا نیست معمولاً... چرا، تو حکیم شاید. کلاً لکیشن خوبی برای یه داستان نیست این جا. راستش اتفاق هیجان انگیزی هم نمی افته. یه خورده دوربینی که کف اتوبان گذاشتیم خراب می شه. همین. حتی پیشونیش عرق نمی کنه. حتی کف دست هاش... می ره خونه. دهنش یه خوده تلخه.. و می خوابه. به همین راحتی... البته اینو هم نمی دونم... از خودم در می آرم. فقط یه صحنه رو مطمئنم. بیرون اومدن دست چپ از شیشه ی سمت راننده. جدا شدن انگشت شصت از اشاره، و پَ...

 

 

 

 

چند راهکار پیشنهادی برای نزدیک شدن به کسانی که به سمتشان جذب شده اید:

 

- به هیچ وجه آن ها را با اسم کوچک صدا نزنید.

- در صورتی که مجبور به این کار شدید آقا یا خانم را فراموش نکنید. این لغات را حتماً به صورت پیشوند به کار ببرید تا متوجه آن ها شوند. مثال: آقای احمد، خانم فریبا.

- در هنگام خطاب از لفظ شما استفاده کنید. در صورت صمیمیت بیش از حد (که البته نشان از سهل انگاری شماست) می توانید از شما به همراه فعل مفرد استفاده کنید. مثال: شما چیزی نمی خوری؟

- به هر ترتیب از گرفتن شماره تلفن یا آدرس جلوگیری کنید. نشان بدهید که اصلاً دوست ندارید رابطه تان با ایشان از چیزی که هست ( و البته نیست) پیش تر برود. اگر مجبور هم شدید و یا کاری واقعاً ضروری پیش آمد از واسطه ها استفاده کنید.

- هر سه یا چهار دیدار در میان نام ایشان را ازشان بپرسید تا مطمئن شوند هیچ بهشان فکر نمی کنید.

 - همیشه لبخند بزنید و صاف بایستید.

 

 

 

 تو آن جایی. با یک سرباز و یک پیرمرد. در پنج کیلومتری روستایی که هیچ چیز نیست. تو را تصور می کنم که در کوهپایه ای نشسته ای و در پس زمینه روستا. بعد یادآور می شوم که هیچ چیز نیست! چه قدر سخت است تصور روستایی که هیچ چیز نیست. شاید اگر می گفتی دِه راحت تر می شد. نه لوله کشی آب، نه برق نه تلفن. مثل کزت آب می آوریم از روستا تا اردوگاه. مثل ژان والژان. چرا گفته ای ژان والژان؟ شاید برای این که بینوایان را بیش تر به یادم بیاوری. تو. با یک سرباز و یک پیر مرد. و من. دور. بی آب. بی تلفن. بی برق. شاید هیچ کس این را نفهمد. حتی شک هم نکند. ژان والژان واقعی منم.

 

 

 

اخلاق برای ما انسان ها مثل حقوق بشره برای آمریکا.

 

پ ن : تو

 

 

تفاوت شب با روز این است

که شب ها باید چراغ روشن کنیم.

 

بین من و تو راهی نیست،

ترافیک میانمان کمی سنگین شده است

عصر ها

و صبح ها...

 

 

 

bang bang

I wish I could've shoot you down bang bang

I wish you had hit the ground bang bang

And I could enjoy that awful sound bang bang

yes! Ive shot my baby down

 

 

وقتی می بینم این بچه های بازیگر تو این فیلمای خارجی چه خوب بازی می کنن وحشت می کنم.

 

 

هدفون جدیدم خدااااااست. باعث می شه کم تر به آدما نیاز داشته باشم. کم کم داره از پول خوشم میاد...

 

 

صبر کن. وقتی صبر می کنی همه چیز درست می شود. و خراب تر. همه چیز به آن سمتی که باید برود می رود در آخر. هیچ کاره ای. چرا حرف نمی زنی؟ نه این که مستقیم این را بگوید ولی با بازویش که می زند آرام و می پرسد یعنی همین. در جمع دوستان او نشسته ای اول و آخر. کمی بعد که به خودت می آیی دوستان تو دوستان او شده اند و حرف هایت... مبارزه همچنان ادامه دارد. چه چیز را مخفی می کنی؟ من وقتی کسی سکوت کند می گویم مخفی می کند. می ترسم از کم حرف ترها. نو را چرا دوست داشتم نمی دانم. دستبندت را با دست چپت می چرخانی و از سرت رد می کنی و مواظبی کسی نفهمد که تو اصلاً گوش نمی دادی. موفق نیستی در نقشت خوب ظاهر نمی شوی. ولی مهم نیست کسی اصلاً فکر نمی کند که تو گوش می داده ای یا نه. فقط خواسته است که بگوید تو هنوز وجود داری. حضور داری. این دستبندهای سیاه لاستیکی خیلی وقت است که از مد افتاده اند. دلم برایت می سوزد راستش. و برای تضاد زیبایی که دستبند با پوست سفید مچت ایجاد کرده است.

 

اولین بار که دیدمت کرکر می خندیدی و با بازو آرام می زدی به دستش و نمی خندید. چه چیزی را می خواستی از دلش در بیاوری نمی دانم. حضور. خودت را خط خطی می کردی. می خواستم بدانم چه می گویی. می خواستم بخندم.

 

حالا آرایشت غلیظ تر شده است. و حضورت... خط خطی تر. تا کجا می گذرد آدمی از خودش؟ از من یکی نمی توانی فرورفتگی زیر پلکانت را پنهان کنی. یا آن چیزی را که در گلویت آن تخم مرغ لاغر را سفت نگاه داشته است. بین من و تو چهار نفر دو چای و یک نسکافه فاصله است. و شاید یک اسنک هم به این فاصله اضافه شود. خودم را تصور می کنم نشسته در کنارت با بازو کمی محکم بلکه از دلت کسی را چیزی را... و بخندم.

 

 

 

من از تو ضربه نخوردم. نه. انقدر هلم دادی تا افتادم.

 

 

ما نسل خوش بختی هستیم.دوران جوانی مان با دوران اوج رونالدینیو مصادف شده است...

 

 

می گن ایرانیا حافظه ی تاریخی ندارن. من از این حرفای قلمبه چیزی حالیم نمی شه، ولی با حافظه ش موافقم.

 

 

برای برقراری یک رابطه اجماع لازمه. برای به هم زدنش فردیت کافیه.

 

 

به اندازه ی عملیات نظامی خلیج فارس گستاخی.

 

 

 

پ ن: و وقیح.