رفت سراغ کاغذپاره ها. توی یک دفتر نگاهشان داشته بود که داشت می ترکید آنقدر که پر بود آن قدر که... ( نگاه داشتن) . نامه ها. یک آدرس. یک نقاشی کوچولو با خودکار. یک نقطه بازی.

 

 

 

 

دامنش را با نوک انگشتانش لمس کرد. تنها چیزی بود که درد تنهاییش را تسلی می داد. هیچ کاری نمی توانست بکند. بعضی وقت ها دوست داشت می توانست فرار کند. هر چند همیشه به حل کردن همه چیز امیدوار بود... حالا تنها چیزی که می توانست به آن متوسل شود همین دامن بود که همان اوایل پوشیدنش احساس کرده بود که چه قدر... مهم نیست. حالا نمی توانست به او کمکی بکند.باز هم مهم نیست. گاهی به چیزی نیاز داشت که بتواند به آن متوسل شود. حالا چه بتواند کمکش بکند و چه نتواند. و هیچ چیز نداشت... حالا که دیگر یاد همان دفعه ی اول جلوی آینه افتاده بود حتی دامن را هم نداشت. ترک زمین می کرد حتماً. فقط نمی دانست چه طوری.

 

پسر نگاهش را حفظ کرده بود. همان نگاه همه چیز تحت تسلط من است. همان نگاه من قوی ترم از این ک به راحتی. همان نگاه آن قدرها هم مهم نیست. برای زندگی کردن باید خودخواه بود. خودخواهی صفت ناپسندی نیست اصلاً. راز بقاست. و او پیروز شده بود. آیا باید به خاطر این که آهو را تکه پاره کرده، سرزنشش کنیم؟ به خاطر طبیعتش؟ آخر سوم راهنمایی خواندیم که اگر تعداد همین آهوها زیادی زیاد بشود ممکن اسن بقای جانور را به خطر بیندازد. تو یک جانوری. دختر این حرف را در حالی می زند که می داند آدم هایی که مهمند می شنوند. وقتی حل می کند احساس بهتری...

 

 

 

دیگر نمی خندی

 

بنگ بنگ رو هم داشتن. خواستم بذارم... تاریک بود. منم مست بودم.آی هیت دِ گروند.

 

 

 

 

سرطان خیلی باحاله. اگه آدم بدونه کی می میره.

 

 

 

 

پایان سال کهنه. تبریک. از ۸۴ حالم به هم می خوره. ببینید می تونید بین ۱۲ امام و هفتاد و دو تن رابطه ای پیدا کنید؟

 

 

 

 

 

 

 

 

ابروهایم را دوست داشت. هر روز صبح در آینه به ابروهایم نگاه می کردم. و به تیغ.

 

 

 

 

 

 

 

 

عشق مردها نفوذ می کند. عشق زن ها در بر می گیرد. فرار کن.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

وقتی کسی را به تنهاییم ترجیح می دهم.

 

 

 

 

 

گیتارو با خودت نبر

 

 

 

و اما سه تا آرزوی بنده برای جناب غول:

 

این که بتونم خودم رو بغل کنم. به عنوان یه آدم دیگه.آخه بغل کردن هر آدمی یه حسی داره می دونی که، تازه بغل کردن یه آدم در زمان های مختلف هم...ولی ولش کن. این کار از دست آقای غول هم بر نمی آد.

 

این که بتونم مادر شم. یعنی یه بچه از تو شیکمم بیاد بیرون. آخه اون آقا ژاپنیه نتونست بچه به دنیا بیاره و گرنه... اما ولش کن. این جور کارا از دست آقای غول بر نمی آد.

 

این که دوستم داشته باشه. آخه من اینیَم که هستم و... ولش کن...

 

 

 

 

 

 

 

همون طور که حتماً خودتون فهمیدین من دیگه حرفی واسه گفتن ندارم. معنیش این نیست که دیگه بلاگ نمی نویسم. ولی می تونین یه مدت چک نکنین.

 

 

 

 

پاریس تهران

http://www.sing365.com/music/lyric.nsf/Parisienne-Moonlight-lyrics-Anathema/AE00B9FA9FF28AAC48256C4800213E02 

 

 

 

I can not hide

You know...I tried

To be who I couldn't be

I tried to see inside of you

 

 ...

 

 

Marital Status: Single, Not Looking Sex: Female

 

 

صدای اسپیکر رو زیاد می کنم. همیشه چیزی هست که بخواهی به خاطرش صدای اسپیکر را زیاد کنی. جدیداً احساس می کنم تمام اسپیکر ها و هدفون ها آشغالند. هیچ وقت آن قدر که باید زیاد نمی شوند. آن قدر که گوش های من لازم دارند. قبلاً ها یادم هست همی چیز لا اقل دو وجه داشت. بخش لذت بخش و بخش رنج آور. حالا این که اسم کدام را روی چه کاری بگذاریم بسته به برآیند برداری شان بود که کدام طرف می چربد. حالا نمی دانم چرا از همه ی کارها ( حتی لذت بخش ترین هاشان) فقط رنج مانده است. برای چندمین بار است که این پیچ لامذهب را می چرخانم و دستم را بی اعتنا پس می زند. از این زیادتر نمی شود.

 

 

 

 

 

پ ن: این مطلب کاملاً سمبولیک بود.در حقیقت من الان با صدای چس موزیک گوش می دادم و همون رو هم به خواهش مامانم  قطع کردم. حوصله ی هدفون هم ندارم .

 

B patient

 

 

 

 یک عروسک که دست ندارد. نه به این خاطر که دست نداشتن سمبولیک است یا قرار است جناب عالی را یاد چیزی بیندازد. مگر وقتی عروسک بی دست پسر خاله ات را می بینی یاد چیز خاصی قرار است بیفتی.حالا سر این که خودت یکی از این عروسک ها را داشته ای یا اصلاً مگر پسرها عروسک بازی می کنند نمی خواهم بحث کنم. اصلاً شاید دست نداشتن خصوصیت عروسک باشد. چیزی که او را برای بچه عزیزتر کند... من دارم لبخند می زنم. من دست ندارم.

 

 

 

B عنوان

 

 

 

ما خوش بختیم. مشکل این جاست که دیگر بخت نمی تواند دردی از دردهایمان دوا کند.

 

 

 

 

 

 

 

warum

 

 

 

در حالی که مواظبم متوجه نشوی تو، تمام چیزهایی هستی که می خواهم، و تمام چیزهایی هستی که دارم، دهانم را نزدیک گوشت می آورم و آهسته می گویم: تو تمام اون چیزایی هستی که من می خوام و همه ی چیزایی هستی که دارم. گند می زنم.صدایم لرزیده مثل برق نگاهم احتمالاً. خیالم از نگاه راحت است که خیلی وقت است مستقیم نگاهش نکرده ای.نمی فهمی که تو، تمام چیزهایی هستی که من می خواهم، و تمام چیزهایی که دارم. نه به خاطر این که من مواظب بوده ام. من گند زده ام. به خاطر این که نمی فهمی.

 

 

 

سردمه ( دیالوگی از تئاتر عادل ها ساخته ی قطب الدین صادقی)

 

 

 

باران می بارد. پیاده می شوم. قرار بود برف باشد. بالاتر برف بود. شاش دارد خفه ام می کند. پارک خلوت است این موقع شب. می روم پشت درختی. صدای در می آید. بدم می آید از بیرون شاشیدن. شاید چون همیشه فکر می کند کسی مرا می بیند. خدا باید خیلی وحشتناک باشد. چرا فکر می کنم باید بشاشم؟ تا خانه صبر می کنم.

 

 

 

 

goodbye my lover

 

 

 

در تعجبم چرا اسم آدم های خفن را ستاره می گذارند. ستاره  ها کم نورند. می شود در دیگ ریختشان و با آب زیاد پخت... ساعت دوازده و نیم شب منتظر تاکسی می شوم در میدان شهرک و چهار نفر دیگر اضافه می شوند و یک اتوبوس می آید سوارمان می کند با کرایه ی دویست که پنجاه تومن از خطی بیش تر است. پول خوردهایم می شود صد و نود و پنج تومان. دراز می کنم طرفش و می گویم حاج آقا پنج تومان کم است. لجم را با حاج آقا خالی می کنم. نمی شنود. صدا می کنم حاج آقا... می گوید بنشین سر جایت وقتی خواستی پیاده بشوی بده. وقتی خواستم پیاده شوم در را باز نمی کند. پول خوردها را می شمارد و می گوید دیگر پول خرد نداشتی؟ می آیم بگویم توی پاچه مان کرده ای غر هم می زنی که می بینم در سمت چپ هم بسته می شود. اشتباه زده بوده دکمه را. پیاده می شوم و فحش می دهم توی دلم بحث می کنم... یاد یک حرف از یک دوست می افتم که می گفت مغز فرق خیال و واقعیت را نمی فهمد. بخند! احساس می کنم بیخودی دارم بحث می کنم. پیاده می شوم. می خوانم در کوچه ی دراز خلوت. خودم را جلوی جمعیت تصور می کنم و تازه می فهمم چرا دلهره نداشتم. یاد آن کتاب می افتم که در سرمای شبانه نباید خواند. هیچ وقت نفهمیدم فرق سرمای شبانه با سرماهای دیگر چیست. اصلاً مگر حنجره ی آدمیزاد روز و شب حالیش می شود؟ به خودم که می آیم می بینم شعر را درست خوانده ام تا این جا که به زور حفظ بودم. عجیب خسته نیستم امروز.وای به وقتی که جشنواره تمام شود. باز هم آدم باید فکر کند. نمی گذارند وقتی که می خوانم خوش حال بشوم. جدیداً یاد وظیفه ام می افتم. مسئولیت هام. سنگ دلند مردم. در را با کلید باز می کنم. تلویزیون روشن است و مامان سر جایش خواب. عجیب خسته نیستم امروز. ساعت را روی ده می گذارم که فردا یک ساعت زودتر از امروز بیدار شوم. پیشرفت خوبی ست. می نشینم و تایپ می کنم. امروز فقط به ستاره ها فکر کردم. و به چیزهایی که فیلم ها و تئاتر ها می گفتند بهشان فکر کنم. چه هنر بدی ست این موسیقی. حالا که دارم تایپ می کنم مدمم دارد دایال می کند و من منتظرم تا این مطلب را هم منتشر کنم. تا وقتی که کانکت شوم تایپ خواهم کرد. بنابر این لزومی ندارد که تا آخرش را بخوانی. تا همین جا هم که آمدی معلوم است اهل مشقتی. توی صف ها آدم های آشنا زیاد دیدم امروز و توی راه ها. یکی گفت رفیق بازی؟ گفتم فحش نده و توی توالت سینما فلسطین خودم را توی آینه نگاه کردم. نه . فکر نکردم. نیازی به فکر نبود.آدم است. خودش را در آینه نگاه می کند. اصلاً شاید تاثیر همین فیلم ها باشد. خداوند این جشنواره را از ما نگیرد که نه رقص از فکر کردن بازم می دارد نه خواندن. و شاید تا آخر جشنواره دیگر نه این فیلم ها و نه این تئاتر ها. خیلی وقت ها توی زندگیم احساس کردم که خسته ام. حالا احساس نمی کنم که خسته ام. احساس می کنم که پیرم. خستگی توی تنم نشسته است. آدم غمگین که دیگر احساس ناراحتی نمی کند. شاید دیگر نیازی به فکر کردن نیشت. هه. می خواستم از غم هایم ننویسم دیگر. چون کلمات نمی توانند بار همه چیز را به دوش بکشند. تا وقتی که فکر می کنیم نت ها می توانند ادامه می دهیم. می بینی یک اکانت آشغال آدم را به چه کارهایی مجبور می کند؟ مخصوصاً در روزی که فکر نکرده ای.حالا هم فقط آهنگ کلمه ها مانده اند. مجبور را اول مشغول تایپ کردم.قدیم ها هنری ارزش داشت که ما را به فکر وادارد. حالا به هر چیزی که از فکر بازم دارد چنگ می زنم. شاید این وبلاگ هم باید همین باشد. از آن مطلب افتضاحم خیلی خوشم می آید. صدا می دهد مدمم. چیزی انگار نمانده به...

 

 

 

 

به فضاحات ادامه می دهیم

 

 

 

مصیبت وقتی ست که اشک های یک مرد بی ارزش بشوند که شدند.  ما درست در مصیبت ایستاده ایم. نه! ببخشید! بر اساس تعریف ارائه شده مصیبت یک موقعیت زمانی ـ مکانی ست. ما درست در مصیبت قرار گرفته ایم. این یکی شاید بهتر باشد. چون قرار گرفتن هم بار زمانی دارد و هم مکانی. خوش به حالمان که لااقل قرار گرفته ایم. همه چیز را مدیون دستور زبان فارسی شکر است.

 

 

 

 

بات آیم ستیل رایت هیر

 

 

 

عمل کرده شکمش را. دیگر رعایت می کند. شب ها هم زودتر می خوابد حتی. همین است آدمیزاد... برای هر چیزی پول خرج کند بیش تر قدرش را می داند. شکمش را می گویم. میدانم... پول داده که برش دارند... ولی... آدم ها فکر می کنند دماغشان را عمل کنند خوشگل می شوند. شاید هم وقتی دماغ عمل شده می بینند فکر می کنند خوشگل است قاعدتاً. در جنگ آدم ها به خاطر لباسشان می میرند. اگر لباس اختراع نشده بود انسان ها فقط در بهار جفت گیری می کردند.