... و وقتی به همین روش ادامه می دی دور و برت پر می شه از آدمایی که با بودنشون و با نبودنشون آزارت می دن... غیر از آدمایی که باهاشون به این روش برخورد نکردی...

پر می شی از رابطه هایی که نمی شه نجاتشون داد و تو هی زور می زنی... غیر از رابطه هایی که ولشون کردی... اونا راهشون رو پیدا می کنن.

 

بلد نبودی. ولشون کن. بلد نیستی.

 

 

 

 

دیگه ذهنم برای نوشتن اصلاً باز نیست. بعضی چیزا آدم رو می بندن. اصطلاحاً می گن تنس می کنن. بدجوری بسته شدم. فکرم از یه چیزایی اون طرف تر نمی ره. سطحی شدم. بعضی وقتا فکر می کنم جدی این چیزایی که برای من مهمه باید واسه ی آدم مهم باشه؟ فکر می کنم زندگی کردن همین کاریه که من دارم می کنم؟

 

از اینی که شدم می ترسم. می ترسم هیچ وقت این تنس باز نشه... می ترسم همیشه همه ی این چیزای بد مهم باشن... و همیشه بد بمونن...

 

 

آن جا که از دسترس خارج می شوم. آن جا که از کسانی که دوستم دارند فرار می کنم. چه می شود که بعضی جاها آنتن نمی دهند نمی دانم. بعضی جاها هستند که بعضی وقت ها آنتن نمی دهند. آن ها را دوست ندارم. همه چیز را زیر سؤال می برند. دوست دارم هکه چیز معلوم باشد. سیاه یا سفید. یا من، یا تو.از دستم فرار می کنی.

 

بچه بودم. یادم نیست چند سال. بابام یه ادکلن داشت. هر وقت می زدم فکر می کردم بزرگ شدم. سرمو بالاتر می گرفتم. حالا یکی همون ادکلن رو برام کادوی تولد آورده. می زنم. و وقتی بوش می آد یه حسی دارم که نمی تونم تو این وبلاگ بنویسم.

 

 

 

خب طبیعیه که مطلب قبلی بی کامنت بمونه. اصلاً مطلب بی کامنت موندنه.

 

جدیداً بویی رو می دم که فکر می کنم باید بدم. یه تست روانشناسی بود که می گفت چه حیوونی رو دوست داری؟ و چه حییوونی دوست داری باشی؟ چرا؟.. بعد به یه سری نتایج می رسید.

بله. سرم شلوغه. عزای شروع کلاس ها رو گرفتم. از کوه هم دور افتادم. به قول سهراب آدم وقتی بالای کوهه می فهمه چه قدر همه چیز بی اهمیته. البته این جمله رو قبلش من به شقایق گفته بودم. وقتی تو کولبار نزدیک غروب به یه کوه در دوردست خیره شده بودم که دورش رو مه گرفته بود. یه مثلث شکستنی.

همه چیز دوباره مهم شده. همه چیز که نه البته...ولی خب یه چیزایی مهم شده. این جوری هم جالبه.بالاخره یه چیزایی باید مهم باشه یا نه؟ اصلاً حال می ده... مثل بازی کامپیوتریه. دوست داریم برامون مهم باشه. می بازیم و لذت می بریم. یه روزیم تمومش می کنیم. دوباره هم از اول شروع می کنیم، این دفعه هارد بازی می کنیم و می خوایم که واسه مون مهم باشه.

 

دلم واسه کوه تنگ شده.

 

 

 

از آسمون آبی

تا شب های مهتابی

از دریا و نیلوفر

تا روزای آفتابی

می شه همه جا آبی

می شه همه جا آبی

 

آبی رنگ آرامش

آبی رنگ دریاهاست

آبی رنگ تنهایی

آبی رنگ رویاهاست

لالا لالا...

 

 

پن: سیمین قدیری

بعد مدتی مدید با گروه تمرین گذاشتیم که عااااالللللییی بود. فقط حیف که صبح بود.

امشب تولد من بود. خاله فریده با عمو کورش ازدواج کرد.

سیمین رو دیدم.

تهیه کننده رفت رو اعصابم. هی می گه رنگی بابا رنگی باشه. می گم بابا آخه آبروم می ره. می گه خیالی نباشه. موزیک سنگین نمی فروشه...

هیچ وقت اندازه ی دیشب کابوس ندیده بودم.

سراغ آهنگی رو که امروز شروع کردیم ازم بگیرید. اون جاهاییش که کار نکردیم تو گوشمه... اولین باری که زدیمش و روش خوندم می لرزیدم. شاید خوابم می اومد. شاید از کابوس ها بود. شاید هم اتفاقی که باید در حال رخ دادن بود...

 

 

 

 

 

یک ساعت و بیست دقیقه ست که روز تولدم شروع شده. دروغ چرا؟ سال گندی بود. از این که یه سال بزرگ تر شدم هم خوش حال نیستم خب. ولی تولدمه دیگه!

 

مبارکه!

 

فکر می کنم خودم رو به خانوم تهیه کننده با موفقیت تحمیل کردم.یه چیزی شبیه سفارش کار بهم داده.

در این لحظه که دارم اینا رو می نویسم مارال آنلاینه. حالش بهتره.

امروز با بچه های گروه جلسه داشتیم. استرس داشتم ولی خب بلاخره استرسم خوابید. قرار شد یه مقدار مدون تر کار کنیم.

 

اول از همه برای مارال آرزوی سلامتی کنید.دعا هم نمی خوایم.

بعدش این که برای من آرزوی موفقیت کنید. فردا کارای سختی پیش رو دارم.

آخر از همه این که روزهای خوبی رو پشت سر می گذاریم و روزهای خوبی رو پیش رو داریم. امشب تولد مامانم بود. فکر کنم عاشقش شدم.

 

چند دقیقه پیش ساختن یه ترانه ی کودک رو تموم کردم.خیییییییییییییلی حاله.فکر می کردم ساعت ۱۰ باشه... دیدم از سه گذشته! کلاً تو زندگی خوش حالم کرده.

امروز تو استودیو ضبط داشتیم. یه آهنگ بود که خواننده ی زمان کودکی من باید می خوندش. غیر قابل باوره نه؟ برای خواننده ی محبوب بچگی ت آهنگ بسازی. و من چه قدر صداشو دوست داشتم... وای! من اون جا وایستاده بودم و صدای هنگامه یاشار رو ضبط می کردم! خارق العاده بود.

از این که بغلم کردین ممنون.

 

 

سیمین اومد. بعد این همه آدم هایی که رفتن آدم باید از آدمایی که اومدن حرف بزنه. تویک از سربازی اومد، آرمان از نروژ اومد... نمی دونم قضیه چیه،آدما در رفت و آمدن. بابام از روسیه اومد. یه سری آدم هم میان. یه سری آدم هم میرن که البته قرار نیست از اونا حرف بزنم. دلارام از هند میاد یه چند ماه دیگه. یه جورایی رفتن امیدوار کننده شده. آدما میان و ما بغلشون می کنیم. چون ممکنه سال تحویل پیششون نباشیم و اصلاً تولدشون یادمون بره. من اومدم. بغلم کنین.

 

 

آن هایی که فکر می کنند زیدان کار زشتی کرد اشتباه می کنند. او کاری را کرد که همه مان دوست داریم در لحظات آخر انجام دهیم. خوش بختی او از این رو بود که می دانست لحظات آخرش کجایند.

 

 

یه مدت این تو چیزی نمی نویسم.چک نکنید.

 

 

 

شنبه ها و یکشنبه ها. البته روی جمعه ها هم تاثیر خودش را می گذارد، و طبعا روی دوشنبه ها. وقتی که غوز پشتم بیش تر می شود.بعضی چیزها را نمی شود درست کرد غلط است، خیلی چیزها را نمی شود درست کرد.آن بعضی چیزها را برای این که ادامه بدهیم کار گذاشته اند. تنهاییم را باید قوز بند ببندم.

 

پ ن: توی فیلم بیمار انگلیسی دختری هست که هر کسی را دوست دارد می میرد. نقش او را بینوش بازی می کند.

 

شما راست می گی.یه روزی نگاه کردیم دیدیم تمام لباسایی که برامون خریده بودن اندازه مون شده.

 

 

پرسینگ: شروع دفاع از همان جا که توپ از دست می رود.

 

 

  نه.اصلاً حوصله اش را ندارم. امروز نه. مادرم که صدا می کند و صدای یک چیزی باعث شده بلندتر داد بزند این وقت صبحی. خیلی هم صبح نیست. درد می کند دلم. اه. امروز نه، هیچ کاری ندارم ولی نمی خواهم. تازه یادم می افتد که به مانتوی چین و چروکم که همان طور انداخته ام روی مبل اسپری نزده بودم که بوی سیگارها برود. جاروبرقی که نیست. برای همسایه ی پایین هم که شده صبح ها جاروبرقی روشن نمی کند. گوش می کنم. تلویزیون ورزش صبحگاهی. وقتی گوش می کنم یعنی بلند شده ام دیگر از خواب. از درد. و نمی دانم چرا این قدر درست کار می کند مغزم و در عین حال خواب. احساس می کنم باید گیج بخورد فکرم در رختخواب. تازه می فهمم که ریش تراش پدرم هم هست. دستشویی نزدیک مادر است. فکر می کند این قدر صدا دور و بر مرا هم گرفته، به خاطر همین داد می زند که مرتب کن تخت خوابت را قبل از این که بخواهی... نمی خواهم. دارد در دستشویی ریشش را می زند. امروز نه. این همه روز در ماه، چرا امروز؟ چرا هر وقت همه در خانه هستیم ریشش را می زند. و تازه سوت را هم چاشنی می کند که همه بفهمیم. وقتی صدای سوتش قطع می شود یعنی سبیل ها را کوتاه می کند. دوباره که شروع می کند آواز خواندنش می گیرد و وقتی صدایش یک جوری می شود یعنی لب هایش را داده یک طرف که خوب بتواند... می دانی که چه جور صدایی را می گویم؟ تمام حروف یک جوری خودشان را در او جا می دهند. یاد بیچاره مادرم می افتم وقتی نگاه می کرد ساعت را و می فهمید پدرم دارد می رسد، می رفت در اتاق خواب و یک بار که خیالش از در دستشویی بودن من راحت بود، در را نبسته بود و بیرون که آمدم دیدم ماتیک می زند. لب هایش را محکم به هم می مالید تا معلوم نباشد که ماتیک زده است. شاید شوهرش فقط احساس کند برای لحظه ای که او زیباست، بون آن که دلیلش را به خوبی متوجه باشد. لب هایش را طوری در آینه نگاه می کرد که انگار از وجود او نیستند. به او غرض داده شده اند تا بتواند در مأموریتی ازشان استفاده کند.

  بیش تر از همیشه آرایش کرده بودم دیروز و نگاهش می کردم. حتی اگر در اتوبان باشی و تمام حواست جمع راننده های دیوانه ی دور و برت باشد، سنگینی نگاه آزارت می دهد. از نگاه خودم مطمئن بودم که مثل فواره ی چیزی آزار دهنده به صورتش می خورَد.در آن لحظه ها احساس می کردم چهره ام شبیه لیلا حاتمی شده است. نیم رخ خودم را از صندلی عقب می دیدم. سر نمی جنباند هر چند آزارش می داد. آرایشم را از همیشه بیش تر کرده بودم. همیشه از روژ گونه بدم می آمد. تازه فهمیده بودم که کرم پودر را قبل از همه چیز باید زد. حتی قبل از خط چشم. و تازه یاد گرفته بودم که زیر پلک پایینی ام در انتهای مژه ها آن جا که پرپشت می شوند سایه بزنم. نگاهم را تأثیردارتر می کرد. و سنگین تر. نقشش در حکم اصلاً به او نمی آمد. در لیلا دوستش داشتم.

  مادرم آمد دم در اتاقم و نگاهم کرد. دست به کمر. از سینه هایش که به تندی بالا و پایین می شد فهمیدم که داشته ورزش می کرده است. صدای مجری هنوز می آمد. حرکات کششی. از ورزشش زده بود تا بیدارم کند. چیزی نگفت. رفت. با نگاهم انگار گفتم امروز نه. ولی بعد سراغ کشویم رفتم. برش داشتم و راه افتادم. صدای ریش تراش نمی آمد. داخل شدم. مادرم همیشه از ما مخفی می کرد. از من و پدرم. حتی از من. حتی از پدرم. پدرم با نگاهی به کیسه زباله ی خرید مادرم می فهمید. من نمی فهمیدم. یک روز که دختر عمویم گفته بود حالم خوب نیست امروز.. فکر کرده بودم چه وقیح و لپ هایم گل انداخته بود. چگونه می توانست آن قدر بی شرم باشد؟ و چگونه می توانست اعتراف کند؟ به قدرتش حسودیم می شد. و حس می کردم نمی توانم در رازی چنین عظیم شریک باشم. لیلا حاتمی شده بودم. صورت من پف دارد. به کلی از تراش بی بهره است. ولی همیشه فکر کرده ام نباید این طوری باشد.

  فقط دیروز نبود. خیلی وقت است که نگاهم نمی کند. یا وقتی نگاهمان به هم می افتد عوضش می کند. شوخش می کند، یا جدی. انگار که از نقش خودش بدش می آید. نگاهم که کند یعنی نگاهمان تلاقی کرده است. با چشم هایم آزارش می دهم. با آن سایه ی روشن زیر قسمت پرپشت پلک ها. می خواهم بگویم خودت را می خواهم. و او می خواهد بگوید آزارم می دهی. در تخت خواب نقش هایمان را از دست می دهیم. عادت کرده ام که سکوت کنم. فقط نفسم تندتر می شود. منتضر می شوم تا تمام شود. این بار حتی دست هایم را دورش حلقه نکردم. دست هایم در دو طرف تخت خواب رها شد. با ساعد او تماس پیدا می کرد. جای دست هایش را عوض کرد. لیلا حاتمی وجودم در را باز کرده بود و یک قطره اشک روی گونه اش. در را بسته بود. بدون آن که صورتش حالتی داشته باشد. این صحنه را بیش تر از همه دوست داشتم. ریش هایش را تراشیده بود. و حتی موهای زیر بغلش را. من به آرایشم اضافه کرده بودم. یک بار موهای سینه اش را زده بود. وقتی پرسیدم چرا گفت کم پشت بوده. چرای دوم را بی انتظار جوابی گفته بودم. دیگر آن موها را نزد. می خواست چیزی از او گرفته شود. من چیزهایی می خواستم. او می گرفت و من می دادم. همین ما را کنار هم نگه می داشت. حرفی نزد. پیشانی اش را روی بالش فشار می داد. کار که تمام شد لباس هایش را از کنار تخت برداشت و با احتیاط پوشید. با احتیاط بازیگران فیلم های سکسی که مدام مواظبند دیده نشوند. به بهانه ی دستشویی رفته بود بیرون. تازه فکر کردم که آیا به تمام بدن او دست زده ام؟ وقتی برگشت به لبهایش ماتیک زده بود. ولی آن قدر لب ها را به هم مالیده بود که هیچ چیز... حتی شاید از دستمال کاغذی هم استفاده کرده بود. باید با هم حرف می زدیم؛ وگرنه معلوم می شد که نقشمان در تخت خواب... دستش را روی سرش می کشید و به آن بهانه گاهی چشم هایش را می پوشاند. ناگهان نگاهم در گوشه ی اتاق به یک کیسه ی زباله برخورد.

 

 

 

باید زودتر با تنهاییم آشتی کنم. باید حل کنیم مسائلمان را. یک جلسه بنشینیم درست حسابی حرف بزنیم، و یاد بگیریم برای یک هم زیستی مسالمت آمیز باید هر کدام رعایت دیگری را بکنیم. باید از مواضعمان پایین بیاییم... و گرنه چه طور می خواهیم یک عمر...