از خورشید دیگه خوشم نمیاد. تو این آفتاب باید عاشق شد.منوبه چه کارای گهی وادار می کنی.می خوام عاشق بازیگرای فیلم سوپر بشم.گه بگیرن این آفتابو....

وقتی بغلت می کنم
دچار عشق حقیقی نمی شوم
ـ دوست داشتن بدون دوست داشته شدن ـ

دچار آرزو می شوم:
  کاش کمی
 ـ فقط کمی ـ
 دستانت را پشت شانه هایم فشارمی دادی

باهوشه.مثلاً نفهمیده که دوسش دارم.

  frieng group ِش رو عوض می کنم...offline های مزخرفم دیگه بهش نمی رسه.همه چیز به همین آسونیه. حالا شک کن.


گفت: به نظرت چه جور آدمیه؟
گفتم: اگه دختر بودم عاشقش می شدم.

نگفتم اگه دختر بود. نگفتم.

یه آفلاین واسه friendlist گذاشتم با مضمون ِ eyyyyyyval

پیشنهاد می کنم شما هم همچین کاری بکنین...خوب جواب می ده...

گرگ می شوم.

جاده خدا می دهم.

به هوا می روی...

شمشیر می خورد
عصا را دسته گل می کرد
خرگوش از کلاه بیرون می آورد
و همه برایش دست می زدند...

حتی اگر هیچ کس برایم دست نزند
                       همه ی شمشیرها را خواهم خورد
و اگر تو از کلاه بیرون بیایی
                      همه ی عصا ها دسته گل می شوند...

زندگی ام
در friend هایی که add نکردم
                                    خلاصه می شود

خیانت آهنگهای عاشقانه بود اگر
  
 فکر می کنم کسی روزی...


همه دستهایشان را فقط برای خمیازه کشیدن باز می کنند.

در جنبش سپید شرکت کرده بود.
آنقدر که دارش زده بودند گردن نداشت.
پوست دماغش را کنده بودند.
چشمهایش جزغاله شده بود.
تنها یک دست داشت که لاغر تر از آن وجود ندارد
با سه انگشت
و شالی که هیچوقت تن سردش را گرم نمی کرد...

آن شب
وقتی در بغلم فشارش دادم
بی صدا از تمام وجودش اشک می ریخت...

هوا که سفید شد
روی زمین سفید
دو ذغال بود
یک شاخه ی درخت و یک هویج
وشالی که هیچوقت تن برفش را گرم نمی کرد.

از فرط بی وبلاگی به پرشین بلاگ رو انداختم...حالا چی کار کنم با دو تا وبلاگ؟؟...

کسی که نظرات مطالبش هیچ کدوم به تعداد انگشتای دست نمی رسه

من به گردن بشریت حق دارم.
هیچ کاری رو به خاطر خودم نکردم.
و هیچ کدام از مطالبم در حد فهم شما نیست. برای همه متاسفم و خودم رو بیش از پیش دوست دارم.
این مطلب رو برای این نوشتم که لازم نباشه منتظر ده تا شدن کامنتهام بمونم!

صندلی



به دو دلیل وبلاگ می نویسم:
  ۱ - ابراز وجود
  ۲ - ایجاد سؤال

سوتی(با سس روی دستمال کاغذی)



- من نمی خورم...مرسی.
مثل آرش که نمی خوره.چرا فکر می کنم دیگران می بخشن؟ همیشه فکر می کنن داری حقیقتت رو نشون میدی...ولی حقیقت من همون آدمیه که فیلم بازی می کنه...نه اون آدمی که این وبلاگ رو می نویسه.
 مگه روزبه نبود که نخورد؟ اگه من هم نخورده بودم لبخند می زدم...با گیتار ور می رفتم...بعد می گفتم : اتود شونزده براور رو بزن...اااااااه ! ناز نکن دیگه بابا!...
  خودمو می بینم که روی تراس ویلای کلاردشت برف میاد.مپل اینجا.نوشته که اونجا هم برف میاد.گریه نمی کنم.اصلا آدمش نیستم . نخورده م که آدمش باشم.
...سوتی ها شخصیت آدم رو می سازن...سوتی ها بروزحقیقت آدمن.
  نمی خورم.

پانوشت: توی کافی شاپ خودکار نداشتیم.من اصرار داشتم که کلمه ی سوتی رو به Scott Lindroth یاد بدم.فقط همین یه کلمه رو.دوسش دارم شدید)

گه بگیرن این yahoo messenger رو...

من : سلام
اون: سلام عزیز
اون:  کنسرت مهت میان میری؟
اون : کهت میان
من : آره
من‌ : امشب
اون: بلیط اضافه نداری؟
من: شرمنده
من: می خوای من نرم تو به جام بری(چشمک یاهو رو در نظر بگیرین)
اون: نه بیا نصف نصف بریم(همین چشمک رو در نظر بگیرین)
من : (خنده تصنعیه؛ هر خنده یی رو خواستین...)
من : دلم برات تنگ شده
اون: لطف داری
من : لطف چیه احمق جان!
من : دارم میگم دلم تنگ شده
من : !
من : تعارف نمی کنم که!
اون : خب به تخمم
اون : (قضیه ی این چشمک قضیه ی همون خنده ی بالاییه)
اون : لطف نداری پس؟
اون : من باید برم
من : بای
اون : کاری نداری عمو؟
من : نه بای

پانوشت: ندارد(خودتون براش پانوشت در نظر بگیرین...)

I know you tried to be who you couldn't be




می خوام سیب زمینی باشم... دیگران...

منو مامانم و Scot Lindroth


- می خوام واسه فستیوال راک کار بدم...
- تنهایی؟؟؟
- نه...من و مامانم.
- ها ها!!!!!!!!!!
- خنده نداره...آواز اصیل کار کرده...شاگرد هنگامه اخوان...
- همه ش که همینا نیست...
- آره می دونم...ولی نمی شه الان راجع بهش بحث کرد...بحث اینجا تمومه!

چند دقیقه بعد...
- قراره جمعه با Scot Lindroth برم کنسرت کهت میان...
- کی؟
- دکترای موسیقی داره...رییس دپارتمان موسیقی دانشگاه نمی دونم چی آمریکاس...
- آها!
ـ سی دیشو ندادم گوش کنی؟
- نه...بگو بیاد تو گروهتون!...تو و مامانتو Scot Lindroth !!!
-...(از گفتن حرفای رکیک معذورم)

...خیلی خوبه که رویاهاتو جار بزنی؛ به همه بگی...بعدش هم بگی که سکرته!!!(مثل همین وبلاگ)

پانوشت ۱ :امروز مجبور شدم یکی از کامنتام رو به خاطر لو رفتن اسمم حذف کنم
پانوشت ۲ : از مطالب بلند حالم به هم می خوره.

اَه...هیچکدوم عنوان نداره...مسخره!



پدر بالا می رود.
مادر صندلی را نگه می دارد.
پدر حلقاویزش می کند ؛ پایین می آید.
مادر صندلی را کنار می کشد؛ قربانی را نگاه می کند.
پدر لبخند می زند؛ سرش را تکان می دهد.
مادر کلید را می زند؛ قربانی روشن می شود.

ابراز وجود(هدیه ی خدا ی احمقمان به همدردش در شب یلدا)



   چهارشنبه بهمن ۱۳۸۱
   باجه تلفن ساعت  ۴:۴۷

- هق...سلام...هق
- علیک.
- هق...من حالم هق خوب نیست...باید ببینمت...
- من  کار دارم...
-هق چرا...من هق...
- ...
- ...
تق.صدای قطع شدن گوشی ست.


   چهارشنبه بهمن ۱۳۸۱  
   باجه تلفن ساعت ۴:۵۸

- سلام.
- سلام.چیه؟
- چرا تو کنسرت تحویل نگرفتی؟
- حوصله تو نداشتم.
- الان چی...؟
- ندارم
-...هق...
-...
تق.صدای قطع شدن است.

   چهارشنبه بهمن ۱۳۸۱
   باجه تلفن ساعت ۵:۱۳

- الو...
- هان
- هیچی...فقط می خواستم ببینم... بازم بهت زنگ بزنم؟
- ترجیحاً نه.
تق.صدای قطع کردن است.

پیاده روی در خیابانهای تهران.ریش.رنگین کمان ثمین باغچه بان.

   یکشنبه آذر۱۳۸۲ 
  بتهوون ساعت ۵:۲۴

بچه ها من آشنا دیدم...من...
...
ignore می کنمش. بر می گرده. مثل من تظاهر می کنه که ندیده منو. طاقت نمی آره.
- سلام.
- سلااااااااااااام! چه طوری؟...
- مرسی...چیکارا می کنی...؟
- علاف...منتظر نتایج.
- اینجا هم میای؟
-آره  هفته ای یه بار...دو بار...
معرفی بچه ها... حرفای معمولی...خداحافظی.

  تق.

چرا عنوان نداره پس؟



او بزرگتر بود
همیشه از همه چیز بزرگتر بود
وهمه ازش ترسیدند
و تنها ماند...

تنها کسی که درد خدا را خوب می فهمد
                                منم.