هنوز وقت ناهار نبود...

دختری در آشپزخانه گریه می کرد.

چشم سیب زمینی ها را
پوست کنده بودند؛
و کسی انگار
رشته ی افکار تخم مرغ ها را پاره کرده بود
   ـ که آینده چگونه ست
     که دنیا چه شکلی ست... ـ

کباب بریان گاو
نگران گوساله اش بود
که صبح شیر خورده یا نه...؟

پیازها
خوشحال از جلب ترحم کسی
ـ که برایشان گریه کند ـ
سرخ می شدند
و سرخ می مردند

و برنج های تهدیگ شده
هنوز بوی شالیزار می دادند...



کسی باید ناهار می خورد.
همیشه کسی باید ناهار بخورد.

دیروز دوباره اکانت اُرکاتم بسته شد.امروز حواسم نبود خواستم واسه ی کسی testimonial بنویسم که...نفرستاد خلاصه. این تو می نویسمش.(کپی پیست کردم)


delam barash tang shode
ghalbe hame sang shode

rafte tooye zelzele
didane oon moshkele

vasash ye sher neveshtam
akhe honare reshtam

deli deli zood bargard
bokhor kookooha ro sard !!! :)

اگه یه تشدید روی"ر" هنر بذارین وزنش هم درست می شه!!

همین الان از بروجرد رسیدم. ساعت ۶:۱۵ . نمی دونین چه حس خوبی دارم که تو این دو روز هم وبلاگم آپدیت شده...سریع اودم ببینم که چه شکلیه...و خیلی خوشحالم...

بروجرد خیلی خوب بود. اگه می خواین به آدمی نزدیک بشین باهاش برین مسافرت. جای دو نفر خیلی خالی بود.یکیشون بم بود؛ اون یکی نروژ(!) دلم واسه هر دوتون خفن تنگ شده. برگردین . سریع!

تو این چند روزه جمعاً ۴-۵ ساعت خوابیدم...تو اتوبوس هم همه ش هره و کره کردیم...قاعدتاً باید خوابم بیاد.

 واسه مطلبای قبلی کامنت بذارین.

پیامبراست.

روی اب راه می رود
خاطرات را زنده می کند...

اولی را شا ید،
ولی دومی را حتما خالی می بندد








پ.ن :ماکان هنوز بروجرده و هنوز من براش اپذیت می کنم!
پ.ن ۲:پست قبلی هم پانوشت بود ولی من اشتباهی پست کردم!




پ.ن:ماکان رفته بروجرد.من براش اپدیت کردم!

تب کن.
بگذار لااقل بهانه ای برای مردن داشته باشم.

دیکته ات را مامانت گفته
ومشق هایت را خوشخط تر از همیشه نوشته ای
کارت صدآفرینت را به بابا نشان داده ای و خندیده
حالا نوبت آرزوی قبل از خواب است:
        کاش فردا من جلوی صف بایستم...

کابوس...کابوس.




از وقتی خوابامو توی وبلاگ نوشتم؛خوابام یادم می مونه.

یه جایی مثل یه نمایشگاه. نمایشگاهی که هر چند هنوز دارن احداثش می کنن ولی یه سری بازدید کننده داره. بعضی ها دارن می سازن؛ بعضی ها بازدید می کنن . تقریباً همه ی دوستام تو نمایشگاه هستن... فراز،محمد...و چند نفر دیگه هم یادمه . بعضی هاشون بازدید کننده ان . بعضی ها هم در حال ساخت و ساز.

کل می افته که کسی حاضر نیست من رو بغل کنه. شوخی. شرط می بندیم. برای من مسلمه که شرطو می برم...ولی واقعاً هیچ کس بغلم نمی کنه . با شوخی و خنده. آخرش به کامران رو می آرم. کسی که از بچگی بغلش می کردم. اون جزو آدماییه که در حال ساخت و سازه. دستاشو نشون می ده و می گه که رنگیه. که نمی تونه بغلم کنه...رنگ سفید. شرطو می بازم. از خواب می پرم.

می خواستم اینارو تو پست دیروز بنویسم که دیدم ضایع س آدم تو یه روز سه تا پست کنه.دیشب کامران خونه مون بود...یه عالمه حرف خوب زدیم. درباره ی آدما...تجربه.خیلی جاهاش نزدیک بود گریه م بگیره.  خوابمو براش تعریف کرده بودم. وقتی می خواستم برم بخوابم بغلش کردم. گفتم دستت که رنگی نیست؟ خندیدم. گفت حتی اگه رنگی باشه هم بغلت می کنم.



پ ن : تعجب نکنین که به جای نصف شب تو روز آپدیت کردم. کامپیوترم تعمیره. از کافی نت آپدیت کردم... چاکر خودکار آبی هم هستیم.

فرودگاه



راننده : دیدی مرده ها رو با بنز می برن جدیداً؟
من : نه...جداً؟
مامان : موقع زندگیشون که نمی تونن سوار بنز بشن...حداقل...



بی گناه ترین آدم دنیا :(در حالی که دور لبش ،لپش و دماغش بستنی ایه) من تو رو شکست می دم...من پوکمون(pokemon) مواد مذابم...
من : من هم دیجیمون بستنی ایم..
بی گناه ترین آدم دنیا :هه...
من : و هر چی قوی تر می شم از همه جام بستنی میاد بیرون!!
بی گناه ترین آدم دنیا : هه هه!! ولی من تو رو با مواد مذاب شکست می دم...دیجیمون بستنی ای که اصلاً وجود نداره...هه...!!!!
و بعد از شکست دادنم با خانواده ش که همه شونو یه دنیا دوست دارم می ره...فرودگاه بد ترین جای دنیاست.قبلا وقتی به رفتنشون فکر کرده بودم گریه م گرفته بود... ولی امروز مثل یه دیجیمون بستنی ایه قوی باهاشون خدافظی کردم... خیلی دوست داشتم بگم دوستتون دارم. ولی نگفتم . باز هم نمی دونم چرا... خیلی دوستتون دارم. دلم خیلی تنگ می شه...از فرودگاه بدم میاد...از فاصله ها بدم میاد...بنز سوار شدن برام مهم نیست. فکرکنم واسه ی مرده ها هم مهم نباشه . دوست دارم کنار آدمایی باشم که دوستشون دارم...حتی وقتی مردم.


پ ن :می دونم که فهمیدین بی گناه ترین آدم دنیا یه بچه س...همونیه که عکسشو هم قبلا براتون گذاشته بودم...

اتاق من کلکسیونی از احساس های زندگی ست؛ وقتی تو در اتاقمی.کلکسیونی از غم ، عشق ، نفرت ، نومیدی...و تو. تو یکی از احساسات منی . مثل عشق که آدم می تونه نسبت به آدمای مختلف داشته باشه...مثل غم برای چیزای مختلف... من احساس تو رو نسبت به خیلی چیزا دارم...

اتاقم کلکسیونی از احساسات زندگیمه...عشق، نفرت، حماقت...تو...فقط جای یک احساس توی این کلکسیون خالیه...شادی...شادی!



پ ن :تو وبلاگ درباره ی گروهم حرف نزدم...این محتوای یه شعر انگلیسیه که موقع تمرین گروه (راک) به صورت بداهه گفتم و ضبط کردیم. حال کردم نوشتمش!!

چشمانت را به چشم من ندوز...

مادر بزرگ درون من
           عینک ته استکانیش را کوبیده زمین
مادر بزرگ درون من
           دستانش سرد و ترسو
           تا ابدم می لرزد
مادر بزرگ درون من
           سخت است برایش سوزن نخ کردن...
 
چشمانت را به چشم من ندوز

می ترسم از درد سوراخ سوراخ شدن سرخ شوند
و باز مجبور باشم گریه را قورت بدهم
                        و دردی در گلو...

می روی...
             و مادربزرگ درون من جان می کند
می روی
             وچشمت 
                     آویزان از چشم من
                      با نخی نازک...
                             نازک...

چشمانت را به چشم من ندوز!

برای یک تنهای خوب

       

        تن هایمان را به تنهاییمان ببخشیم؛
        و تنهایمان را به خاطر تنها ییمان

پدر ماشین را از پارکینگ بیرون می برد. پسر بی حوصله سوار می شود . بعد از چند ثانیه می پرسد: حالا نمی شد من نمی اومدم؟ اااااااه…می شه بس کنی؟…خسته….از هم… مادر و دختر اضافه می شوند . مادر می گوید که چرا شیشه ها کثیفند…که پسر باید بفهمد…وظیفه شناسی…بابا؛ می شه ضبط رو زیاد کنی…مادر می گوید که نمی شود همه چیز به خواست پسر باشد….پدر می گوید که خسته شده است…که بسه صدای دودوک از باندها می آید.آیریلیق . پسر گریه می کند . آرام . طوری که کسی نفهمد . دختر می پرسد که چه شده…ولی دنبالش را نمی گیرد… به سوی گریه های احمقانه می روند…فاطمه را شبانه دفن کرده اند…سال مادربزرگ است. پ ن : آیریلیق به زبان ترکی به معنی جدایی می باشد. پ ن ۲ : از شهسوار آپدیت می کنم و تولبار رو به دلیل کمبود امکانات ندارم . بنابر این با فونت همیشگی نمی نویسم....ولی به اصل هر روز آپدیت کردن پابندم!!

عروسیه. تو چند تا اتاق مختلف دارن می رقصن. همه ی اتاق ها اندازه ی همن و درشون رو به حیاط باز می شه. همه دارن می رقصن...تو کل این خواب ابلهانه هیچ کس نیست که نرقصه.همه در حال رقصیدن حرف می زنن...

من و معشوق در حال رقص:
- پاتو از زندگی ما بکش بیرون.
- حتماً! همین الان میرم...
- جدی میگی؟
- آره! چرا که نه...

و می رم. معشوق با حالت عجیبی مثل این که مست شده باشه شروع می کنه به رقصیدن...مثل کسی که می خواد از خوشحالی پرواز کنه ولی مجبوره که فقط برقصه...

صحنه ی آخر صورت منه (همون صورتی که تو خواب اون شکلی ام...) فقط مثل نقاشی فریاد دفرمه شدم. تو حیاط وایستادم و معشوق در حال رقص از پشت سرم معلومه...بیدار شو.تلفن...خوب شد بهت زنگ زدن وگرنه تا شب می خوابیدی...الو؟

و معشوق را خسته می کردی...معشوق از خوشحالی...

تا ۶-۷ ساعت دیگه می ری...می دونم که برمی گردی...
می دونم که بیشتر از یه ماه هم از هم دور بودیم...ولی نه به این فاصله، رفیق مالیخولیایی من.

نمی آم فرودگاه . وقتی خواهر رفت من گریه نکردم .بعداٌ به اونایی فکر کردم که گریه کردن...صمیمی ترین دوستاش... و فکر کردم اگه تو بری...صمیمی ترین دوست من! ...و گریه کردم.

می دونم که بر می گردی... و اونوقت ما هیچ وقت با هم به این فاصله نبوده ایم...اینقدر نزدیک. مثل یک ماه بعدش ... و تمام یک ماه های بعد.


دوستت دارم.



پ ن: الان ساعت ۴:۲۵ صبحه. نمی دونم چرا این خطوط نصفه نیمه میان...ونتونستم درستش کنم.
پ ن ۲ :عکس اون بچه ای رو که پست های قبل راجع بهش حرف زدم با هزار بدبختی و فلاکت پای مطلبش گذاشتم.اولین عکس وبلاگمه.
پ ن۳ : الان ساعت۵:۱۱ صبحه . آدم دلش نمی آد توی این بلاگ اسکای با نوشتن یه مطلب، یه مطلب دیگه رو بفرسته تو آرشیو... من دچار یه غم بزرگ و خوشایندم. به یه آدمی قول دادم هر وقت آنلاین می شم واسه ش آفلاین بذارم...این جوری یه وبلاگ دو نفره هم دارم : یکی می خونه و یکی می نویسه. باهاش درباره ی غمم صحبت کردم...درباره ی...یک تابستان احمق.برم بخوابم...پانوشتم از مطلبم بیشتر شد!!!

سهم تو همیشه قفل است
سهم معلم کلید


اگر کلید هم سهم تو بود
تمام سؤال ها باز می شدند
و گزینه های غلط پرواز می کردند...


   امضاء:
   کسی که همیشه تمام سؤال ها را جیم بود

امشب یه بچه پیشمه که خیلی دوسش دارم . الان روی تختم دراز کشیده ( و مثل یه بچه!!) خوابیده...

خیلی متأسفم که نمی تونم مادر باشم . اولین عشق آدم مادرشه. هر چند این عشق هم مثل همه ی عشق ها از بین می ره... ولی توش اطمینانی هست که ( مثل بقیه ی عشق ها) از بین نمی ره... کاش می تونستم مادر باشم...

می رم بخوابم.

                                            

یکی بهم گفت که لیاقت عشق حقیقی رو دارم...شوخی نکرد . تعارف نداشت...کلی حال کردم...هر چند به روم نیاوردم.

همون آدم گفت که مواظب وبلاگ نوشتن باشم... چون آدم هر چی به ذهنش می رسه رو خام می نویسه... منم گفتم خوب همینش خوبه دیگه!!

پله ها را بالا می روی
                 یکی دوتا
و نمی بینی
هر پله
صندوقچه ایست
که هیچ گاه باز نکردی اش.

تازگی به یه نتیجه رسیدم...اونم اتفاقی . داشتم واسه ی یکی خوابمو تعریف می کردم که پرسید زاویه ی دوربین از کدوم ور بود . فهمیدم که من تو هیچ کدوم از خوابام از چشم خودم نمی بینم . خودم رو می بینم . اونم با یه چهره ی دیگه!! ولی می دونم که خودمم! نمی دونم این چیه... هیچ وقت هم بهش فکر نکرده بودم.

شاید اون آدمی که تو خواب به عنوان خودم می بینم چشمش شبیه همین چشم بالای صفحه س.