هنوز وقت ناهار نبود...

دختری در آشپزخانه گریه می کرد.

چشم سیب زمینی ها را
پوست کنده بودند؛
و کسی انگار
رشته ی افکار تخم مرغ ها را پاره کرده بود
   ـ که آینده چگونه ست
     که دنیا چه شکلی ست... ـ

کباب بریان گاو
نگران گوساله اش بود
که صبح شیر خورده یا نه...؟

پیازها
خوشحال از جلب ترحم کسی
ـ که برایشان گریه کند ـ
سرخ می شدند
و سرخ می مردند

و برنج های تهدیگ شده
هنوز بوی شالیزار می دادند...



کسی باید ناهار می خورد.
همیشه کسی باید ناهار بخورد.
نظرات 9 + ارسال نظر
احسان دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 01:15 ق.ظ

عجب آشپزخونه فلسفی ای.همه یه پیام دارم!!

[ بدون نام ] دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 01:18 ق.ظ

kheyli khoob bood
kash manam jaye tokhmemorgha boodam

نیما دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 02:12 ق.ظ

آهان...از اون نظر؟؟؟

[ بدون نام ] دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 12:54 ب.ظ http://mydialogue.persianblog.com

قشنگ بود. ولی ... نمی دونم... تو مخ شماها چی می گذره؟

خودکار آبی دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 02:00 ب.ظ

بچه ؟ .. نمی دونم . شاید .

سلمان سه‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 09:20 ق.ظ http://noah1363.blogspot.com

یه نفر این وبلاگ رو به من معرفی کرده گفته باحاله..هر موقع آف شدم کلش رو میخونم...

آیدین سه‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 12:35 ب.ظ http://horm.blogspot.com

خوشحالم که سیاوش بالاخره لینک وبلاگتو بهم داد (=بالاخره وبلاگتو پیدا کردم)... جدآ فکر نمی کردم به این قشنگی باشه...! تبریک می گم :)

پیام سه‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 01:05 ب.ظ http://payamsabz.blogspot.com

:) من هنوز هم می‌خونم و دوستت دارم...

فدرا چهارشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 01:24 ق.ظ

se bevi troppo birra,non riescia dormire!
(واسه همچین چیزی همچین کامنتی محشره!)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد