هنوز وقت ناهار نبود...
دختری در آشپزخانه گریه می کرد.
چشم سیب زمینی ها را
پوست کنده بودند؛
و کسی انگار
رشته ی افکار تخم مرغ ها را پاره کرده بود
ـ که آینده چگونه ست
که دنیا چه شکلی ست... ـ
کباب بریان گاو
نگران گوساله اش بود
که صبح شیر خورده یا نه...؟
پیازها
خوشحال از جلب ترحم کسی
ـ که برایشان گریه کند ـ
سرخ می شدند
و سرخ می مردند
و برنج های تهدیگ شده
هنوز بوی شالیزار می دادند...
کسی باید ناهار می خورد.
همیشه کسی باید ناهار بخورد.
ماکان
دوشنبه 12 مردادماه سال 1383 ساعت 01:00 ق.ظ
عجب آشپزخونه فلسفی ای.همه یه پیام دارم!!
kheyli khoob bood
kash manam jaye tokhmemorgha boodam
آهان...از اون نظر؟؟؟
قشنگ بود. ولی ... نمی دونم... تو مخ شماها چی می گذره؟
بچه ؟ .. نمی دونم . شاید .
یه نفر این وبلاگ رو به من معرفی کرده گفته باحاله..هر موقع آف شدم کلش رو میخونم...
خوشحالم که سیاوش بالاخره لینک وبلاگتو بهم داد (=بالاخره وبلاگتو پیدا کردم)... جدآ فکر نمی کردم به این قشنگی باشه...! تبریک می گم :)
:) من هنوز هم میخونم و دوستت دارم...
se bevi troppo birra,non riescia dormire!
(واسه همچین چیزی همچین کامنتی محشره!)