دستش را با سر درد روی دستهایش گذاشت که انگار هیچ اتفاقی برایشان نیفتاده بود. نمی شنید. سرش بهتر نمی شد و کار دیگری نمی توانست بکند. بدبختی اش از آن جا شروع شد که دست ها شروع به حرف زدن کرده بودند. و گرنه به همان راضی بود که. نگاه کرد و سعی کرد بشنود. مهم نبود. و حس مهم نبودن یک کاریش می کرد شبیه آزار دادن. کاری که هنوز کلمه ی خوبی برایش اختراع نشده بود. دست ها را برداشت . صداها خفه شد. نگاه کرد. دوباره نمی شنید. سرش... نگاهش کردم. به حرف هایم گوش نمی داد. آهنگ گذاشتم.
سلام
وبلاگ جالبی دارین
با اجازه لینک دادم
شما هم اگه دوست داشتین می تونید لینک بدین
نه ببخشید همشو نخونده بودم
منصرف شدم
بی ربط
هنوز خرهایی پیدا میشن که تو blogsky اونم با یه قالب افتضاح بنویسن
(یادم رفت اسمم رو عوض کنم تو فرض کن نمی شناسی)
الان ۷ روزه میخوام یه چیزی اینجا بنویسم. اما هر دفه میام نمیدونم چی بنویسم
اما هر دفعه اینو میخونم.. انگار یکی از صحنه های زندگیم تداعی میشه.
چرا؟؟؟