این وبلاگ ریحک شده است

 

 

 

دستش را با سر درد روی دستهایش گذاشت که انگار هیچ اتفاقی برایشان نیفتاده بود. نمی شنید. سرش بهتر نمی شد و کار دیگری نمی توانست بکند. بدبختی اش از آن جا شروع شد که دست ها شروع به حرف زدن کرده بودند. و گرنه به همان راضی بود که. نگاه کرد و سعی کرد بشنود. مهم نبود. و حس مهم نبودن یک کاریش می کرد شبیه آزار دادن. کاری که هنوز کلمه ی خوبی برایش اختراع نشده بود. دست ها را برداشت . صداها خفه شد. نگاه کرد. دوباره نمی شنید. سرش... نگاهش کردم. به حرف هایم گوش نمی داد. آهنگ گذاشتم.

 

 

 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
افسانه جمعه 30 دی‌ماه سال 1384 ساعت 08:06 ب.ظ http://memary.blogsky.com

سلام
وبلاگ جالبی دارین
با اجازه لینک دادم
شما هم اگه دوست داشتین می تونید لینک بدین

افسانه جمعه 30 دی‌ماه سال 1384 ساعت 08:10 ب.ظ http://memary.blogsky.com

نه ببخشید همشو نخونده بودم
منصرف شدم

niMA جمعه 30 دی‌ماه سال 1384 ساعت 11:39 ب.ظ http://nnimaa.blogspot.com

بی ربط
هنوز خرهایی پیدا میشن که تو blogsky اونم با یه قالب افتضاح بنویسن
(یادم رفت اسمم رو عوض کنم تو فرض کن نمی شناسی)

مارال یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:46 ب.ظ

الان ۷ روزه میخوام یه چیزی اینجا بنویسم. اما هر دفه میام نمیدونم چی بنویسم
اما هر دفعه اینو میخونم.. انگار یکی از صحنه های زندگیم تداعی میشه.
چرا؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد