برای دومین بار تو زندگیم سوار هواپیما شدم.اولین بار خیلی بچه بودم...یادم نیست. با خانواده رفتیم اصفهان. این دفعه هم رفتم اصفهان. رفتم که تولد رفیق مالیخولیاییم رو بهش تبریک بگم. چه قدر سکوت رفیقم سنگین بود... اصفهان بچگی هام، سنگ های نور و کاشی های آبی با سکوت رفیقم خنثی می شد. در مرزها با هم راه رفتیم و حرف زدیم...ترانه خواست.خواندم.سؤال کردم.سکوت کرد...



تازه فهمیدم چرا بعضیا از هواپیما می ترسن.وقتی از زمین کنده می شی احساس می کنی تمام چیزایی که بهشون تکیه داده بودی رو از دست دادی.صدای چرخا جاشو به صدای اصطکاک هوا می ده. و تو خودت رو تنها می بینی.بعضیا می ترسن.دوست دارم از همه چیز بکنم.از همه ی موفقیت هام.از آدمایی که دوسشون دارم و دوستم دارن.می خوام پرواز کنم.ترم بعد رو مرخصی بگیرم،کار گروه رو ول کنم،آواز،پیانو...هر چیزی که می گن توش استعداد دارم رو ول کنم و برم توی نمایشگاه بین المللی مسؤول کافی شاپ شم. تو کنفرانس قلب آپاراتچی شم،یا برای این که از آدما بکنم برم تو کویر معلم شم.معلم بچه های کویر...وای! چه قدر بچه ها رو دوست دارم!مشکل من با استادا اینه که وقتی واقعاً یکیشونو دوست دارم نمی تونم بهش بگم.الان دلم واسه ی استاده سوخت! شاید اونم شاگردشو دوست داشته باشه!!


دیگه اراجیف بسه.سفر سی ساعته ی خوبی داشتم.هدفم این بود که بگم آرمان دوست دارم.با تمام سکوت هات.نمی دونم موفق شدم یا نه. صبح امتحان دارم.می رم بخوابم.
نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 20 دی‌ماه سال 1383 ساعت 02:56 ق.ظ

می خواهم بدانی که تنها تو بودی هستی و خواهی بود.....

[ بدون نام ] یکشنبه 20 دی‌ماه سال 1383 ساعت 02:36 ب.ظ

یا از اینا که می ایستن تو پیاده رو اشانتیون عطر می دن به عابر ها . یا از این دست فروش هایی که اردک و گوسفند پشمالو بساط می کنن .. هومم دوست دارم (:

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد