در اتاقم گم می شوم میان فال های حافظ و سؤال هایی که جوابشان را فقط تو می دانی و بچه فال فروش های محله مان که دیگر پول دار شده اند...
شب ها خوابم نمی برد روزها چشم هایم خواب می بینند، دست هایم لمس و بی حالتند و پشتم قوز کرده است... گوش هایم صداهای من در آوردیشان را در مغزم بزرگ می کنند و موهایم نقش عصب هایی را بازی می کنند که فکر ها را از هوا می گیرند و در مخم فرو می کنند...
و لب هایم مدام زمزمه می کنند که چقدر عشق تو خوب است چقدر عشق تو خوب است...
من باید برم دکتر
دلیلشو نمیدونم آخه تقصیر من نیست
نوشتهات منو به یاد خودم انداخت
باحال بود.
فال ها را باور داریم
تقدیر ها را باور دارم ...