در اتاقم گم می شوم
میان فال های حافظ
و سؤال هایی
که جوابشان را فقط تو می دانی و
بچه فال فروش های محله مان
که دیگر پول دار شده اند...

شب ها خوابم نمی برد
روزها چشم هایم خواب می بینند،
دست هایم لمس و بی حالتند
و پشتم قوز کرده است...
گوش هایم صداهای من در آوردیشان را
در مغزم بزرگ می کنند
و موهایم
نقش عصب هایی را بازی می کنند
که فکر ها را از هوا می گیرند
و در مخم فرو می کنند...

و لب هایم مدام زمزمه می کنند
                        که چقدر عشق تو خوب است
                              چقدر عشق تو خوب است...
نظرات 2 + ارسال نظر
بابک پنج‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 02:34 ق.ظ http://megamainpain.persianblog.com

من باید برم دکتر
دلیلشو نمی‌دونم آخه تقصیر من نیست
نوشته‌ات منو به یاد خودم انداخت
باحال بود.

بامداد پنج‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 12:08 ب.ظ

فال ها را باور داریم
تقدیر ها را باور دارم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد