داشتم  فکر می کردم که چرا باید دست آدما رو روی چشمم بذارم...چرا فکر می کنم این یعنی دوست داشتن حقیقی... می دونی یاد چی افتادم؟ هه!اون روز تو آمفی تئاتر. سمت چپم نشسته بودی. دستت روی شونه م بود.داشتیم توجه می کردیم به قضایا مثلاً... نمی دونم... تو فکر بودم. یه لحظه احساس کردم داری نگام می کنی. برگشنم سمتت.فهمیدم مدت هاست داری نگام میکنی.دستت رو از روی شونه م بر داشتی و گذاشتی روی چشم راستم.مثل این که بخوای بگی من نگا نمی کنم. حواسم پیش توه. تو هم نگا نکن.پیشونیم رو گذاشتم روی شونه ت. باز هم دستت رو بر نداشتی.حرکتت رو اشتباه ترجمه کرده بودم.(مثل کاری که همه در مورد حرکات من می کنن) احساس دوست داشته شدن می کردم.و مثل تمام مواقعی که آدم واقعاً احساس دوست داشته شدن می کنه توی دلم یه چیزی وول می خورد... یه چیز سرد که باعث می شه آدم چشاشو ببنده...



دیگه دست هیچ کس رو رو چشمم نمی ذارم.
نظرات 4 + ارسال نظر
overdozed دوشنبه 6 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 09:22 ب.ظ http://overdozed.blogspot.com

برداشت اشتباه برات گرون تموم شده یا دست اشتباه؟

۱۳۵۳ دوشنبه 6 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 09:27 ب.ظ

ehsase dost dashtan ba dost dashtane vageie fagat
be andazea yek kahkeshan fasele dare na bishtar

Umit سه‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 01:01 ق.ظ

ماکان جان ، زنبیل رو بردار بیار

[ بدون نام ] دوشنبه 20 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 11:23 ب.ظ http://www.biskivit.persianblog.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد