سلام دلارام. خوبی؟دلی امروز تولدمه. یعنی فردا که از خواب پا می شم.روز من از الانا شروع می شه آخه. فردا صبح هم قراره بریم بدوییم با آرمان.داشتم زور می زدم که بخوابم. دیدم دارم گریه می کنم. پا شدم به این وب پیج پناه آوردم. تو روز تولدم واسه ی تو می نویسم.چون به تو می شه همه چی رو گفت. همیشه دوست داشتم تو وبلاگم همه چیزو می تونستم بنویسم...یا تو بغل تو گریه کنم و با بغض طوری که هیچی از حرفام نفهمی بگم... واسه تو می نویسم.

دلی خیلی خل شدم تازگیا...نمی دونم یه کارایی می کنم..یه فکرایی...نمی دونم چند شنبه بود با پویا رفتم بیرون که گفتم بهش می خوام برم آمریکا...که اونجا آدماش یه جور دیگه ن... می خوام از آدما فرار کنم.حالا می فهمم که آدما مشکل ندارن..منم که مشکل دارم . با هر کی که دوسش دارم مشکل دارم...یه دیالوگ بود تو فیلم بوتیک می گفت همیشه منتظرم یکی از دستم ناراحت بشه ازش عذر خواهی کنم...نمی دونم...یه همچین چیزایی.امسال همه ش پوشالی بود.هجده سالگی گهی...نوزده سالگی پر از موفقیت...آدم رو وقتی دوست ندارن می شه باهاش کنار اومد.(به قول اون شعرم که خیانت بزرگ شده ی دوست داشته نشدن است...هنوز برات نخوندمش).وقتی دوستم دارن و دوستشون ندارم...حتی تحمل خیانت های کوچیک رو ندارم.

وقتی کامران از دستم ناراحت شده بود داد زدم تو ماشین گریه کردم...دلم تنگ شده واسه ش... از وقتی یادمه بودم تو زندگیم بوده لا مسب...نمی دونستم نبودنش چه شکلیه... ثمین که فکر کرده بود حوصله ش رو دیگه ندارم... وای! فقط دوست داشتم می تونستم از بار غمای این بشر کم کنم... نمی فهمه که من چقدر ودوسش دارم که...یکی رو هم ناراحت کردم که تو می دونی...گه بگیرن بابا...بازم نمی تونم همه چیزو بگم...

آرمان خر انگار ازم دور شده...می دونم بازم توهم منه...می گم که،مشکل دارم دیگه.کاش همین تهران بود.وقتی هستا،من همه ی مشکلاتم فراموشم می شه...مگر این که اون مشکل داشته باشه.خیلی خوبه....دیگه خودت می دونی که..مثل خودمه.خره. امسال با لویک بودیم صبحا با هم می دویدیم.واسه اونم عین خر دلم تنگ می شه لامسب...خیلی ساده س.یه بچه س...اونم می ره اصفهان کثافت. پیام...رفت کانادا...حتی بغلشم نکردم وقتی رفت...قلبم داشت از جا کنده می شد.امدم خونه در حال چت کلی گریه کردم.آهنگ ball and chain تو ذهنم بود.بعد یه خداحافظی ابلهانه راهمو کشیدمو رفتم...مثل همیشه بشکن زدم...با ball & chain تو ذهنم...اونم شروع کرد به بشکن زدن.خندیدم...رفتم...باید تو اون لحظه بغلش می کردم...باید گریه می کردم..مثل احمقا...نمی خواستم احمق باشم.حالا به نظر خودم احمقم...هه...چی می شد ما همسن بودیم..تو یه دبیرستان...چه بدونم...با هم دوست خفن بودیم...رفیق...ها؟چرا من باید قبل از این که بره ببینمش دقیقاً؟ دلم واسه اونم تنگ می شه. شدیداً خداس...دوست داشتم مثل اون هم باشم...هر چند حالا که نگا می کنم می بینم دوستی از قدیم واسه م نمونده...کسی که حداقل بتونم باهاش درست حسابی حرف بزنم..شاید فقط فراز.

یادته اون شب که همه خونه ی ما بودین؟عمو منوچهر و زنش هم بودن و اینا...من یه تلفن داشتم...آخ...تویک بود.دانشگاه قبول نشده.می ره سربازی...از همه ی بچه ها من فقط هنوز باهاش رابطه داشتم...اون شب گریه کردم.منوچهر می خوند من گریه می کردم...اگه بدونی...۶ تا ۱۰ صبح درس می خوند تا ۲ شب کار می کرد...اه نمی خوام حالا خاطره بگم...خیلی سختی کشید تو زندگیش.خیلی دوسش دارم...تو روحت خدا! یاد اونشب افتادم که واسه پوریا از تویک حرف می زدم..فکر کن!ساعت ۴ صبح از یکی واسه ش می گفتم که روحش هم خبر دار نبود! شاید اونشب ارس و پوریا اشکای منو دیده بودن...نمی دونم.فقط می دونم که از اونشب تا حالا هنوز با تویک حرف نزدم. بازم نمی دونم چرا.

دلم واسه خیلیا تنگ شده تو روز تولدم...واسه سیمین...واسه تو...شاپور...آیدا...واسه خیلیا...و دلم تنگ می شه واسه...خیلیای دیگه. و دلم خوشه به یه فستیوال راک که قراره اگه که بر گزار بشه!!!توش یه آهنگ..یه آهنگ فقط بخونم..هه!اینه! هدیه ی خدای ابلهمونه...نمی فهمه که ارزش های ما با اون فرق داره.داشتم با بهروز بحث می کردم.بازم ۴ صبح.حرفای بیربطم رو معمولا تو این ساعتا می زنم. مثل الان.می گفتم انقلاب خوشبختی نمی آره...هه هه!می گفتم سوسیالیسم خوشبختی نیست...واسه من خوشبختی اینه که کسی رو دوست داشته باشم که دوستم داشته باشه...یادم رفت بگم فقط کسایی دوستم داشته باشن که دوستشون دارم!خلاصه این جوریه...دغدغه ی من احمق آدمای احمقن.صدا بهونه س..موسیقی بهونه س...تولد...

از روز تولدم حالم به هم می خوره... از شروع کلاسا...از بهنام تنکابنی فقیه نصیری... از فستیوال...از وبلاگ...و مرسی که خوندی چرت و پرتامو... فکر کنم تنها کسی که از اول تا آخرش رو خوند خودتی.خیلیا رو احتمالاً جا انداختم که الان وقتی می رم تو رخت خواب یادم میاد و عذاب وجدان می گیرم...بیماریه دیگه...شاید ویرایش کردم ...


می رم شمع فوت کنم.هه!






پ ن :ویرایش کردم.در ۲:۱۵ بامداد نوزده شهریور. چیزی حذف نکردم.فقط اضافه کردم.