پسر گریه می کند. داد می زند.طوری که صدایش تاب بر می دارد.گریه می کند.به خدا فحش می دهد.فحش های خیلی بد.هر چند خواهرش هم هست.می گوید که آنها که می گویند خدا هست احمقند. آن هایی که دوستشان داریم نمی بینیم و آن ها که دوستشان نداریم بهمان تحمیل می شوند.گریه می کرد، فحش های بد می داد و یادش رفته بود صدایش درد می کند.
کسی که با دست های رنگی هم بغلش می کرد از دستش ناراحت شده بود. کسی با ویولن سیمین داشت می رفت. کسی هزار بار آن روز گفته بود: مرغان ماکیان آب و هوای مناطق سردسیر را تاب نمی آورند و کوچ می کنند...برای شوخی گفته بود شاید.به خاطر شباهت های اسمی. گریه می کرد. خواهرش هم.و چه خوب که رفیق مالیخولیاییش سعی نمی کرد آرامش کند.

دنبال گناهانش می گشت. شاید این خدای...واقعا دلیل قانع کننده ای داشت. مثل  داستان  قهرمانی که به اشتباه با مادرش ازدواج کرد و نفرین شد. تاوان گناهان ناخواسته.شاید قوانین دنیا برای گناهان غیر عمد با قوانین ما فرق داشته باشند...

صدایش درد می گیرد.آرام می شود.سردش است.





پ ن : بابت لحن کتابی و مسخره م عذر می خوام.



نظرات 10 + ارسال نظر
بامداد پنج‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 10:13 ق.ظ

...

سیمین پنج‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 10:14 ق.ظ

!!!

نیما پنج‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 12:14 ب.ظ

فدرا پنج‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 04:52 ب.ظ

٪ ٪ ٪

آرمان پنج‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 08:51 ب.ظ http://www.melancholia.persianblog.com

پسر گریه میکرد داد میکشید.......مجلس شادی در راه بود.....قصه ی ماست این...گوشه ای از قصه ی ماست....

فدرا پنج‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 10:27 ب.ظ

؛ ؛ ؛

فدرا جمعه 6 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 08:00 ب.ظ

* * *

فدرا شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 03:21 ب.ظ

¤ ¤ ¤






فدرا شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 09:05 ب.ظ

$ $ $

فدرا یکشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 02:01 ب.ظ

٪٪٪

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد