پسر گریه می کند. داد می زند.طوری که صدایش تاب بر می دارد.گریه می کند.به خدا فحش می دهد.فحش های خیلی بد.هر چند خواهرش هم هست.می گوید که آنها که می گویند خدا هست احمقند. آن هایی که دوستشان داریم نمی بینیم و آن ها که دوستشان نداریم بهمان تحمیل می شوند.گریه می کرد، فحش های بد می داد و یادش رفته بود صدایش درد می کند.
کسی که با دست های رنگی هم بغلش می کرد از دستش ناراحت شده بود. کسی با ویولن سیمین داشت می رفت. کسی هزار بار آن روز گفته بود: مرغان ماکیان آب و هوای مناطق سردسیر را تاب نمی آورند و کوچ می کنند...برای شوخی گفته بود شاید.به خاطر شباهت های اسمی. گریه می کرد. خواهرش هم.و چه خوب که رفیق مالیخولیاییش سعی نمی کرد آرامش کند.
دنبال گناهانش می گشت. شاید این خدای...واقعا دلیل قانع کننده ای داشت. مثل داستان قهرمانی که به اشتباه با مادرش ازدواج کرد و نفرین شد. تاوان گناهان ناخواسته.شاید قوانین دنیا برای گناهان غیر عمد با قوانین ما فرق داشته باشند...
صدایش درد می گیرد.آرام می شود.سردش است.
پ ن : بابت لحن کتابی و مسخره م عذر می خوام.
...
!!!
٪ ٪ ٪
پسر گریه میکرد داد میکشید.......مجلس شادی در راه بود.....قصه ی ماست این...گوشه ای از قصه ی ماست....
؛ ؛ ؛
* * *
¤ ¤ ¤
$ $ $
٪٪٪