به هم نگاه نمی کنید . وقتی اون متوجه می شه تو نگاتو بر می گردونی و وقتی تو متوجه می شی اون نگاشو بر می گردونه . یک کلمه هم با هم حرف نمی زنین . شاید با همه حرف می زنی به جز اون . وقتی از در می ری بیرون تازه جرأت می کنین به هم خیره بشین . از نگاه هر دوتون یأس می باره . در بسته می شه . دیگه هیچ وقت همدیگه رو نمی بینین . چه قدر عادی...اه . یادم رفته بود از دوست داشتن حرف نزنم...
اصلن چطوره یه کم از درخت ها حرف بزنیم ؟ از گربه هایی که روی دیوارها راه می رن ؟ غلظت این رنگ چقدر باشه عمیق تر میشه ؟ من راجع به نگاه ها هیچ نظر خاصی ندارم شما چطور ؟ زندگی همین جوری خالی خالی شم بد نیستاا نه ؟ ... از دوست داشتن نمی خوای حرف بزنی اصلن حرف نزن .
اصلن چطوره یه کم از درخت ها حرف بزنیم ؟ از گربه هایی که روی دیوارها راه می رن ؟ غلظت این رنگ چقدر باشه عمیق تر میشه ؟ من راجع به نگاه ها هیچ نظر خاصی ندارم شما چطور ؟ زندگی همین جوری خالی خالی شم بد نیستاا نه ؟
... از دوست داشتن نمی خوای حرف بزنی اصلن حرف نزن .
احساس زجر آوریه... بعدش آدم احساس بی خا*گی شدید و سرخوردگی رو با هم پا میکنه. قلبه هم که میخواد کنده شه.
چرا راجع به دوست داشتن حرف نزنی؟