دیروز رفتیم کفش بخریم. اونم از کجا! از پاساژ گلستان...رفتیم تو مغازه گفتیم آقا فلان کفش چنده؟ گفت ۵۶ . اون یکی؟ ۶۴ . گفتیم ارزون قیمت چی داری؟ گفت مثلاً؟ تو مایه های ۲۰ تومن...خندید.گفتم اشکال نداره آقا خدا بزرگ می شه.

امروز رفتم سلمونی...آخرش گفت خوبه؟ گفتم فقط این اتصال سیبیلم به ریشم تقارن نداره...یه طرفش کم پشت تره...یه طرفش پرپشت...گفت اون دیگه به من ربطی نداره...کار خداست!گفتم خب کار خدا گه کاریه دیگه...ما با ید ماسمالیش کنیم. خلاصه درست کرد سیبیل ما رو.

ای حال می ده شوخی با این گه سگی که ما رو به این گه خوری انداخت... خیلی شیطونه...!!
نظرات 3 + ارسال نظر
کامی چهارشنبه 24 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 02:46 ق.ظ

پسر ۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ بار گفتم با من شوخی نکن
اگه فردا سوکس شدی بدون که خودت خواستی
امضا: خود خدا

نیما(دوست خدا) یکشنبه 28 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 02:49 ق.ظ

من یک سال توی دبیرستان کنار یکی بودم که به خودش می گفت خدا...بعد از یه مدت ما هم عادت کردیم بهش می گفتیم خدا...بعد از یه مددت شد خوخولی...اولین چیزی که بعد از شنیدن -خدا- یادم میاد اونه...میشناسیش؟

ثمین یکشنبه 28 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 10:00 ق.ظ

خلایق هر چه لایق!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد