یکی از شعرهای شدید قدیمیم




صدایی گفت: در افق چیزی ست
و ما دویدیم
نفس نفس زدیم
به افق نرسیدیم...
چه احمقانه روی این کره به دنبال افق بودیم

ما خسته بودیم
ما تشنه بودیم.

لحظه ای نشستیم
اشک های همدیگر را نوشیدیم
زندگی را فهمیدیم...
   
  ما درست روی افق نشسته بودیم.
نظرات 7 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 17 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 11:13 ب.ظ

آفرین...........قشنگ بود......حال کردم...

انسان مه الود پنج‌شنبه 18 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 12:34 ق.ظ http://ensan.blogsky.com

درست روی افق و چه دردناک است یک عمر دنبال چیزی گشتن که در مشتت بوده.

بچه های اعماق پنج‌شنبه 18 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 02:23 ب.ظ http://www.bohtan.blogsky.com

سلام ماکان عزیز
واقعا شعر زیبایی بود
هستی موفق و شاد باشی تا بعد فلا.......
سال ها دل تلب جام جم از ما میکرد
آنچه خود داشت زه بیگانه تمنا میکرد
.......

نیما جمعه 19 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 11:39 ق.ظ

شرمنده...چون ادرستو نفرستادی یادم رفت بیام :-(

م ر ی م جمعه 19 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 11:53 ق.ظ http://shodan.blogsky.com

افق آنچنان دور می نماید که توان رسیدنش نیست و آنچنان نزدیک که توان دیدنش نیست ... رفتن و دویدن و نرسیدن ، انچنان می دویم در پی زندگی که اگر در کناری ایستاده و نظاره گر باشد ، باز هم نمی بینیمش ... اما زندگی همین جاست در خالی این لحظه ... اصلا زندگی چیزی جز لحظه ای درنگ نیست ... ایستادن و مزه مزه کردن اشکهای شور خنده های شیرین و حتی نگاههای تلخ ...
آری ، زنده باید زیست در آنات میرنده !

ماکان جان !
یه چیزی در مورد قالب بلاگت بگم ؟؟ می گم حالا .... رنگ روشنش کم ... چیزی از جنس زندگی و زنده بودن ... نمی دونم چیزهایی شبیه این رو کم داره .... رنگ بردار ....و .....

بامداد جمعه 19 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 09:15 ب.ظ

قشنگ بود ... چیز دیگه ای نمیتونم بگم

[ بدون نام ] سه‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 12:59 ب.ظ

خیلی قشنگ بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد