پیامبراست.

روی اب راه می رود
خاطرات را زنده می کند...

اولی را شا ید،
ولی دومی را حتما خالی می بندد








پ.ن :ماکان هنوز بروجرده و هنوز من براش اپذیت می کنم!
پ.ن ۲:پست قبلی هم پانوشت بود ولی من اشتباهی پست کردم!




پ.ن:ماکان رفته بروجرد.من براش اپدیت کردم!

تب کن.
بگذار لااقل بهانه ای برای مردن داشته باشم.

دیکته ات را مامانت گفته
ومشق هایت را خوشخط تر از همیشه نوشته ای
کارت صدآفرینت را به بابا نشان داده ای و خندیده
حالا نوبت آرزوی قبل از خواب است:
        کاش فردا من جلوی صف بایستم...

کابوس...کابوس.




از وقتی خوابامو توی وبلاگ نوشتم؛خوابام یادم می مونه.

یه جایی مثل یه نمایشگاه. نمایشگاهی که هر چند هنوز دارن احداثش می کنن ولی یه سری بازدید کننده داره. بعضی ها دارن می سازن؛ بعضی ها بازدید می کنن . تقریباً همه ی دوستام تو نمایشگاه هستن... فراز،محمد...و چند نفر دیگه هم یادمه . بعضی هاشون بازدید کننده ان . بعضی ها هم در حال ساخت و ساز.

کل می افته که کسی حاضر نیست من رو بغل کنه. شوخی. شرط می بندیم. برای من مسلمه که شرطو می برم...ولی واقعاً هیچ کس بغلم نمی کنه . با شوخی و خنده. آخرش به کامران رو می آرم. کسی که از بچگی بغلش می کردم. اون جزو آدماییه که در حال ساخت و سازه. دستاشو نشون می ده و می گه که رنگیه. که نمی تونه بغلم کنه...رنگ سفید. شرطو می بازم. از خواب می پرم.

می خواستم اینارو تو پست دیروز بنویسم که دیدم ضایع س آدم تو یه روز سه تا پست کنه.دیشب کامران خونه مون بود...یه عالمه حرف خوب زدیم. درباره ی آدما...تجربه.خیلی جاهاش نزدیک بود گریه م بگیره.  خوابمو براش تعریف کرده بودم. وقتی می خواستم برم بخوابم بغلش کردم. گفتم دستت که رنگی نیست؟ خندیدم. گفت حتی اگه رنگی باشه هم بغلت می کنم.



پ ن : تعجب نکنین که به جای نصف شب تو روز آپدیت کردم. کامپیوترم تعمیره. از کافی نت آپدیت کردم... چاکر خودکار آبی هم هستیم.

فرودگاه



راننده : دیدی مرده ها رو با بنز می برن جدیداً؟
من : نه...جداً؟
مامان : موقع زندگیشون که نمی تونن سوار بنز بشن...حداقل...



بی گناه ترین آدم دنیا :(در حالی که دور لبش ،لپش و دماغش بستنی ایه) من تو رو شکست می دم...من پوکمون(pokemon) مواد مذابم...
من : من هم دیجیمون بستنی ایم..
بی گناه ترین آدم دنیا :هه...
من : و هر چی قوی تر می شم از همه جام بستنی میاد بیرون!!
بی گناه ترین آدم دنیا : هه هه!! ولی من تو رو با مواد مذاب شکست می دم...دیجیمون بستنی ای که اصلاً وجود نداره...هه...!!!!
و بعد از شکست دادنم با خانواده ش که همه شونو یه دنیا دوست دارم می ره...فرودگاه بد ترین جای دنیاست.قبلا وقتی به رفتنشون فکر کرده بودم گریه م گرفته بود... ولی امروز مثل یه دیجیمون بستنی ایه قوی باهاشون خدافظی کردم... خیلی دوست داشتم بگم دوستتون دارم. ولی نگفتم . باز هم نمی دونم چرا... خیلی دوستتون دارم. دلم خیلی تنگ می شه...از فرودگاه بدم میاد...از فاصله ها بدم میاد...بنز سوار شدن برام مهم نیست. فکرکنم واسه ی مرده ها هم مهم نباشه . دوست دارم کنار آدمایی باشم که دوستشون دارم...حتی وقتی مردم.


پ ن :می دونم که فهمیدین بی گناه ترین آدم دنیا یه بچه س...همونیه که عکسشو هم قبلا براتون گذاشته بودم...

اتاق من کلکسیونی از احساس های زندگی ست؛ وقتی تو در اتاقمی.کلکسیونی از غم ، عشق ، نفرت ، نومیدی...و تو. تو یکی از احساسات منی . مثل عشق که آدم می تونه نسبت به آدمای مختلف داشته باشه...مثل غم برای چیزای مختلف... من احساس تو رو نسبت به خیلی چیزا دارم...

اتاقم کلکسیونی از احساسات زندگیمه...عشق، نفرت، حماقت...تو...فقط جای یک احساس توی این کلکسیون خالیه...شادی...شادی!



پ ن :تو وبلاگ درباره ی گروهم حرف نزدم...این محتوای یه شعر انگلیسیه که موقع تمرین گروه (راک) به صورت بداهه گفتم و ضبط کردیم. حال کردم نوشتمش!!

چشمانت را به چشم من ندوز...

مادر بزرگ درون من
           عینک ته استکانیش را کوبیده زمین
مادر بزرگ درون من
           دستانش سرد و ترسو
           تا ابدم می لرزد
مادر بزرگ درون من
           سخت است برایش سوزن نخ کردن...
 
چشمانت را به چشم من ندوز

می ترسم از درد سوراخ سوراخ شدن سرخ شوند
و باز مجبور باشم گریه را قورت بدهم
                        و دردی در گلو...

می روی...
             و مادربزرگ درون من جان می کند
می روی
             وچشمت 
                     آویزان از چشم من
                      با نخی نازک...
                             نازک...

چشمانت را به چشم من ندوز!

برای یک تنهای خوب

       

        تن هایمان را به تنهاییمان ببخشیم؛
        و تنهایمان را به خاطر تنها ییمان

پدر ماشین را از پارکینگ بیرون می برد. پسر بی حوصله سوار می شود . بعد از چند ثانیه می پرسد: حالا نمی شد من نمی اومدم؟ اااااااه…می شه بس کنی؟…خسته….از هم… مادر و دختر اضافه می شوند . مادر می گوید که چرا شیشه ها کثیفند…که پسر باید بفهمد…وظیفه شناسی…بابا؛ می شه ضبط رو زیاد کنی…مادر می گوید که نمی شود همه چیز به خواست پسر باشد….پدر می گوید که خسته شده است…که بسه صدای دودوک از باندها می آید.آیریلیق . پسر گریه می کند . آرام . طوری که کسی نفهمد . دختر می پرسد که چه شده…ولی دنبالش را نمی گیرد… به سوی گریه های احمقانه می روند…فاطمه را شبانه دفن کرده اند…سال مادربزرگ است. پ ن : آیریلیق به زبان ترکی به معنی جدایی می باشد. پ ن ۲ : از شهسوار آپدیت می کنم و تولبار رو به دلیل کمبود امکانات ندارم . بنابر این با فونت همیشگی نمی نویسم....ولی به اصل هر روز آپدیت کردن پابندم!!

عروسیه. تو چند تا اتاق مختلف دارن می رقصن. همه ی اتاق ها اندازه ی همن و درشون رو به حیاط باز می شه. همه دارن می رقصن...تو کل این خواب ابلهانه هیچ کس نیست که نرقصه.همه در حال رقصیدن حرف می زنن...

من و معشوق در حال رقص:
- پاتو از زندگی ما بکش بیرون.
- حتماً! همین الان میرم...
- جدی میگی؟
- آره! چرا که نه...

و می رم. معشوق با حالت عجیبی مثل این که مست شده باشه شروع می کنه به رقصیدن...مثل کسی که می خواد از خوشحالی پرواز کنه ولی مجبوره که فقط برقصه...

صحنه ی آخر صورت منه (همون صورتی که تو خواب اون شکلی ام...) فقط مثل نقاشی فریاد دفرمه شدم. تو حیاط وایستادم و معشوق در حال رقص از پشت سرم معلومه...بیدار شو.تلفن...خوب شد بهت زنگ زدن وگرنه تا شب می خوابیدی...الو؟

و معشوق را خسته می کردی...معشوق از خوشحالی...